رسم عاشق کُشی و شیوه ی شهر آشوبی*** جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشّاق سپند رخ خود می دانست*** و آتش چهره بدین کار بر افروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم*** که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل*** در پی اش مشعلی از چهره بر افروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت*** الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد*** آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ*** یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
تفسیر عرفانی
1.دیشب معشوق از اینجا می گذشت و چهره اش از زیبایی و مستی، سرخ و برافروخته بود و معلوم نبود که باز در کجا دل عاشق غمگینی را به آتش عشق خود سوزانده بود.
2.شیوه ی جلوه گری و دلربایی که همه ی شهر را عاشق می کرد و عاشق کُشی و فتنه انگیزی که راه می انداخت، گویی لباسی بود که بر قامت زیبای او دوخته شده بود و به او می آمد و با او همراه بود.
3.معشوق می خواست جان عاشقان را همچون اسفندی که روی آتش می ریزند تا بسوزد، بسوزاند تا چهره ی زیبای او از چشم زخم دور بماند؛ به این منظور چهره ی زیبا و آتشگون خود را برافروخته بود.معشوق از سوز و ساز عاشقان لذت می برد.
4.اگر چه می گفت که تو را عذاب خواهم داد و با زاری خواهم کشت، ولی می دیدم که پنهانی نسبت به من عاشق دلسوخته محبت و توجه دارد.
5.زلف سیاه فریبنده اش که مظهر کفر و حجاب و تاریکی است، به دین و ایمان آسیب وارد می کند و آن دلبر بی رحم و سنگدل به دنبال این زلف، چراغی پر نور از چهره ی درخشان و زیبای خود روشن کرده است تا این تاریکی و حجاب برطرف گردد.
6.چشم، حاصل رنج ها و مصیبت های من در فراز و نشیب بادیه ی عشق را به صورت اشک خونین بر باد داد؛ شگفتا!پناه بر خدا!چه کسی آن را اندوخته بود و چه کسی آن را به تاراج داد و نابود کرد!
7.معشوق را به متاع ناچیز دنیا مفروش و او را از دست مده، زیرا آن شخصی که یوسف را در مقابل چند عدد سکه بی ارزش و تقلبی فروخت و از دست داد، هیچ سودی از این معامله نبرد.
(اشاره به آیه ی 25، سوره ی یوسف)
8.یار حقیقت شناس من فریب ظاهر من را نخورد و چه نیکو به من گفت:ای حافظ!دست از ریاکاری بردار و خرقه ی تزویر خود را بسوزان.شگفتا که این مهارت و توانایی در شناختن چیزهای تقلبی را از چه استادی آموخته بود؟!
/م