ترجمه: مجدالدين کيواني
متن زير(1) رساله اي است موسوم به شرح آواز پر جبرئيل(2). اين شرح را مؤلفي ناشناس از اصلِ ايراني که در سده ي 14/7 درهند زندگي مي کرد نوشته است.(3). اصل متن، به قلم فيلسوف و عارف سده ي 12/6، سهروردي، پاره اي از موضوعات مطرح در آن سده هاي مياني را به زبان رمز و استعاره بحث کرده است، موضوعاتي چون مراتب عقل و رابطه ي آن با فرشتگان، مسأله ي صدور کثرت از وحدت، صورت و ماده، و بالاخره رابطه ي ميان فلسفه و طريقت.
متن حاضر بدين سبب اهميت دارد که نشان دهنده ي نمونه اي از مصنفات سهروردي، به ويژه رمزي ترين رسالات اوست. اين رساله آگاهيهائي نيز درباره ي کيهان شناسي و هستي شناسي قرون وسطائي و تطابق عالم کبير و عالم صغير که سهروردي آن را به طور مبسوطي تشريح مي کند، به ما مي دهد. اهميت ديگرِ شرح مؤلف اين است که گرههاي پاره اي از اسرار کتاب را باز مي گشايد و غوامض و رموز مستتر و نا آشناتر آن را از ابهام بيرون مي آورد. سومين اهميت شرح حاضر ارزش تاريخي آن است نه فقط بدان سبب که نمايانگرِ متني مربوط به سده ي 13/7 است بلکه چون اين را نيز نشان مي دهد که درسده ي 13/7، تنها دو قرن بعد از وفات سهروردي، آثار او از سوريه به هند رفته بوده است. اين مي رساند که سهروردي حتماً پيرواني داشته که فلسفه ي او را پس از مرگش منتشر کرده اند، و ديگر آنکه انديشه هاي وي در ميان گروههاي انديشمند مقيم در سرزمينهاي واقع بين دو کشور مذکور مورد استقبال قرار گرفته است. همين امر مي تواند علت وجود متون اشراقيِ بسيار زياد درکتابخانه هاي هند، مخصوصاً در پِتنا، را نيز بيان کند.(4)
متن و شرح
شارح(5): روزي (6) مطالعه ي رساله ي "اصوات پر جبرئيل"مي کردم که از تصنيف شيخ محققِ کاشف، شهاب الدين مقتول است رحمة الله عليه و در آنجا اسرار بسيار و آيات بي شمار بود که هر کسي به معنيِ آن نمي رسيد، و [چون](7) مرا آن مشکلات حلّ شد خواستم تا شرحي بنويسم آن را تا هر کسي به معني آن تواند رسيد. و ما توفيقي الاّ بالله.سهروردي(8): روزگاري که از حجره ي زنان نفوذ پرواز کردم و از بعضي قيد و حجره ي اطفال خلاص يافتم.
شارح: يعني از کدورات عالم اجسام مبرا شدم(9)، و نسبت ابويت به اين عالم به نسبت آن کرد که محل حس شهواني است و از لذايذ طبيعي. و آنکه گفت "از بعضي قيد و حجره ي اطفال خلاص يافتم"، به اين بعضي اطفال، حواس ظاهر مي خواهد که از آن خلاص يافت و"بعضي" از بهر آن گفت تا حواس باطن داخل نباشد، زيرا که حواس باطن آلت ادراک و حافظ معاني کلي بر سبيل جزئي است.
س: يک شبي که غَسَقِ شبه شکل در مقعَّرِ فلکِ مينا رنگ مستدير(10) گشته بود و ظلمتي که دستِ برادرِ عدم داشت بر اطراف عالم سُفلي مُتَبدّدِ(11) بود.
ش: به اين عدم و فنا عالم محسوسات مي خواهد از ديده ي بصيرت و غلبه ي فراغت بر مشغول، زيرا که عدمِ اشتغال از خواص شب است.
س: بعدَ ما(12) از هجوم خواب قنوطي(13) حاصل شد.
ش: يعني بعد از آنکه ازتعلقات حسي نوميد شدم، که خواب در حقيقت استغراق است در علايق جسماني که چون از آن خواب بيدار شوند. متنبّهِ عالم معقولات شوند و مُکاشِف غيبي و محيط به معنيات حقيقي، چنانکه اميرالمؤمنين علي کَرَّم الله وَجهَهُ فرمود: الناسُ يَنام فاذا ماتوا اِنتَبَهوا(14)، پس تنبّه به عالم معني موقوف است به موت از عالمِ صورت. و سرور کائنات پيغمبر ما- عليه السلام- فرمود درحديثي مشهور که: "موتوا بالموت الحقيقي قبل اَن تموتوا بالموتِ الطبيعي"(15).
گر پيشتر از مرگ طبيعي مردي*** بر خور، که بهشت جاوداني بردي
س: شمعي در دست داشتم.
ش: به اين شمع(16) عقل مي خواهد از آنکه او است که هادي و مرشد نوع انسان است به نور هدايت از حضيض شقاوت به علوّ سعادت. و چند جاي در قرآن عربي و احاديث نبوي و کلمات مرتضي علي و دلايل بدين سخن آمده است. و از جهت اختصار آنها نياورديم.
س: قصد مردان سراي کردم و تا مَطلَع صبح مي گرديدم.
ش: يعني چون از حجره ي زنان که آن عبارت است از علايق جسماني خلاص يافتم، قصد مردان سراي کردم، که آن عبارت است از عالم روحاني و ملائکه (17). اينجاست ابتداء سلوک درعالم معقول. و به طلوع صبح ارادت غيبي مي خواهد و ظهور و انوار عالم الهي.
س: هوسِ دخولِ خانقاه پدر سانح گشت.
ش: به اين خانقاه وجودِ خود مي خواهد و به پدر علت وجود خود، که آن عقل است. و بعد از آن تحقيق اطلاق کردنِ پدر بر علت بکنم. و به دخول خانقاه سرّ باطني و تفکر در ارباب نفس خود خواهد.
س: خانقاه را دو در بود، يکي در شهر و يکي در صحرا. برفتم و دري که در شهر بود محکم ببستم و بعد از آن قصد در صحرا کردم.
ش: به اين دو در جان و تن مي خواهد که به حقيقت دو درند، دري در عالم جسمانيات و دري درعالم روحانيات. آن در که در شهر بود، تعلق به عالم اجسام داشت و آنکه در صحرا، تعلق به عالم ارواح. و آنکه گفت، "دري که در شهر بود ببستم و قصد در صحرا کردم"، يعني ترکِ محسوسات کردم و روي درمقعولات نهادم.
س: چون نگاه کردم دَه پيرِ خود سيما ديدم که در صفه اي متمکّن شده بودند.
ش: به ديدنِ اين ده پير کشفِ عُقول عَشَرت(18) مي خواهد که مجرّدند از دَنَسِ(19) هيولي و مقدس ازمواد جسماني، يعني فرشتگان مقرب که ملا زمان عَتَبه عزتند و وسايط اند بينِ واجب الوجود و النقوس الانسانيه، مرا کشف شد.
س: مرا [ فرّ و هيبت] و بزرگي ايشان عجب آمد و حيرتي عظيم در من ظاهر شد، چنانکه مُکنتِ (20) نطق از من منقطع شد.
ش: يعني محضِ جمال و کمال بود [ ند]. و کمالات ممکن ايشان را حاصل بود. و از غايت هيبت و عظمت ايشان، نظرِ بصيرت من در جمال ايشان متحير شد.
س: [ با وَجَلي](21) عظيم و هراسي تمام [ يک] پاي در پيش [ مي] نهادم و ديگري باز مي گرفتم تا برفتم.
ش: يعني هنوز خود را مستعد مواصلت به ايشان و مکالمت نمي ديدم، از براي باد ( کذا) تعلقاتي چند مادي(22) که حايل بود.
س: قصد سلام پيري کردم که بر کناره ي صفه بود. انصاف از غايت حسنِ خُلق سلام او بر من سَبَق برد(23) و در روي من تبسمي کرد، چنانکه نَواجذش(24) در حدقه ي من ظاهر شد.
ش: به پيرِ کناره ي صفه، "عقل فعال" مي خواهد. و از اين جهت "بر کناره ي صفه" گفت، که وجود و مرتبه ي او متأخر است از عقول دگر و او را "عقل آخر" (25) مي خوانند و او است که واهِب الصُّوَر [بر] مواد مستعد مي [باشد] [و] واسطه است ميان واجب الوجود و نفوس بشري. و او را نيز "روح القدس" گويند و "جبرئيل" نيز گويند در شرع - و به تبسم، انکشافِ قبص علم مي خواهد. و فايده ي [علم] او استعداد خود.(26)
س: پرسيدم که خبر ده که بزرگان از کدام صوب تشريف داده اند؟ آن پير که بر کناره ي صفه بود مرا جواب داد که جماعتي مجردانيم ازجانب "ناکجا آباد" رسيده.
ش: اثباتِ عدمِ مکان خويش کرده اند، زيرا که احتياج به مکان از خواص اجسام است، و ايشان روحانيان مطلق اند که مجردند هم از مواد عنصري و هم از مواد فلکي. پس "ناکجا" که سلبِ آن است کرده است، که اين عَرَضي است از اعراض جسماني و مقوله اي از مقولات عَشر(27)و رسم(28) او گفته است که اين هيئتي است که عارض جسم شود به سبب نسبتِ او با مکان.
س: فهم من بدان نرسيد. پرسيدم که آن شهر از کدام اقليم است؟
گفت: اقليمي که انگشت سبابه بدان راه نداند.
ش: يعني هر چه به انگشت سبابه نمايند مُشاراليه باشد، و هر چه مُشاراليه باشد جسم بود و ما سلبِ جسميت از ايشان کرده ايم.
س: پس مرا معلوم شد که پير مطلق است.
ش: يعني مرا به خرد ايشان از مواد معلوم گشت.(29)
س: گفتم « به حکم کردم اعلام فرماي که بيشتر اوقاتِ شما به صرف بر چه باشد؟» گفت "بدان که کار ما خياطت است. و ما جمله حافظ کلام خداونديم و سياحت کنيم."
ش: به خياطت آن مي خواهد که مواد مستعد را صورت بخشد، به حسب حال اين مواد که خياطت است که صورت قميصي مر قميص را مي بخشد، و علتِ فاعليِ قميص او است.(30) و همين خياطت انتظام سلسله ي موجودات است به يکديگر، هر يک به صورتي مناسب. و به حفظ کلام خداي، علوم و معارف مي خواهد که از واجب الوجود ايشان را حاصل شده است. و به سياحت، انتشار فوايد خود مي خواهد بر موجودات.(31)
س: پرسيدم که آن پيراني که بر بالا نشسته اند چرا ملازمت سکوت مي نمايند؟ جواب که امثال شما را اهليت مجاورت ايشان نباشد و من زبان ايشانم يعني عقل تو را صلاحيت اتصال تقرب ايشان نباشد. و به اينکه گفت: "من زبان ايشانم" يعني هر فيضي که در استعداد تو گنجد من به ميانجي ايشان بر تو فايض کنم.
س: رَکوه اي(32) يازده توي ديدم که بر صحرا فکنده بود و قدري که در ميان آن و در ميان آب ريگچه اي مختصر متمکن شده، و ازجوانب آن ريگچه جانوري چند مي گرديدند.
ش: به اين رکوه ي يازده توي، عالم مي خواهد که نُه از آنِ افلاکِ تِسعه است و دو ديگر يکي عنصر نازي است و يکي هوائي، که عنصر نازي محيط است بر هوا و هر دو مُحاطِ افلاک اند و به "قدر [ي] آب" عنصرِ مائي مي خواهد. و ريگچه ي مختصر، مرکز زمين تا عناصر اربعه گفته باشد.
و از آن نگفت که رکوه ي سيزده تو، تا جوهر آب و مرکز خاک داخل نباشد که آن هر دو بر چيزي محيط بايستند بالتمام. و او اين طبقات يازده تو به اعتبار کُريّه(33) و استدارت(34) و احاطت اطلاق مي کند. و به اين که گفت، "جانوري چند مي گرديدند بر جوانب ريگچه"، جنس حيوانات مي خواهد که انواع متکثّر در تحت او است چون انسان وغير هما (کذا). و هر نوعي اصنافِ متکثر در تحت اوست چون رومي و حبشي و غير هما. و هر صنفي اشخاصِ متکثر در تحت اوست چون زيد و بکر و غير هما، که اندر ربع مسکون ارض ساکن بودند.
س: بر هر طبقي از اين رکوه ي يازده تو از طبقات نه گانه ي بالايين اَنگُله اي(35) روشن نشانده، الاّ بر طبقه ي دوم که انگله ها بسيار بود، نوراني بر نَمَط و نهاد تَرکهاي مغربيِ صوفيان. و طبقه ي نخستين، هيچ اَنگُله نداشت.
ش: يعني بر هر فلکي از افلاک نُه گانه کوکبي دُرّي مرکوز بود، الاّ فلک هستم که در آنجا کوکب بسيار مرکوز بود.(36)... و فلک نهم خالي بود از کواکب يعني فلک اعظم. و از براي آن طبقه اول و دوم مي گويد که فلک هشتم و نهم مي خواهد که آن فلک البروج و فلک اعظم است که ادراک او به ديده ي بصيرت(37) محيط بود بر کره ي افلاک. آنچه طبقه ي نهم ما است طبقه ي نخستين او بود و علي هذا.
س: با اين همه، رَکوه از گوئي گردتر بود، و [ دري نداشت] و در سطوح آن هيچ فُرجه و رخنه نبود.
ش: يعني کره ي افلاک در غايت استدارک بود و قابل هيچ خط مستقيم نبود، يک دو نقطه ي مُحاذي.
س: آن اَطباق يازده گانه [رنگ نداشت] و از غايت لطف آنچه
در مُقعَّر ايشان بود، مُحتجَب نمي شد.
ش: از جهت آن رنگ نداشت که سطوح مقعره ي ايشان از سطوح محدبه ي ايشان پيدا باشد که کثافتي در اوليّت هست که مانع است از اِبصار مابعدِ او، همچنانکه ما اين کواکب از فلک مي بينيم و حال آن است که از فلک هشتم مي تابند که آن "فلک البروج" است. پس معلوم شد که عدم احتجاب ايشان مريکديگر را از غايت الطافت است که در اجرام ايشان است و شفافيت ايشان و عدمِ لون ايشان.
س: نُه توي بالا را هيچ سوراخ نمي شايست کردن و دو طبق زيرين را به سهولت مي شايست دريدن.
ش: به اينکه گفت نُه توي بالا را هيچ سوراخ نمي شايست کرد عدم طَريانِ(38) خَرق و التيام مي خواهد(39) بر افلاک. و حکما براهين قاطع دارند بر آنکه اجرام فلکي قابل خرق و التيام نيند و اين مختصر نه جاي آن ها است. و به اينکه گفت "دو طبقه ي زيرين را به سهولت [ي] شايست دريدن"، صعب التيامِ کره ي ناري و هوائي مي خواهد و لطافت ايشان، که لطافت بر قبول انقسام اطلاق کنند؟
س: پرسيدم شيخ را که اين رکوه چيست؟ جواب داد که، توي اول که جرمش عظيم تر از طبقات ديگر است، او را آن پير ترتيب کرده است که بر بالاي همه نشسته است و دوم را تا همچنين به من رسيد. اين اصحاب و رفقاي نُه گانه اين نُه تو حاصل کرده اند و آن فعل صناعت ايشان است و اين دو طبقه ي زيرين با اين جرعه ي آب و سنگ ريزه اي در ميان، من حاصل کرده ام.
ش: بدان که به طبقه ي عظيم تر فلکِ اعظم مي خواهد و پيرِ بالاي اين، عقل اين يعني فلک اعظم معلول عقل اول است. و به طبقه ي دوم فلک البروج که معلول عقل دوم است و علي هذا در اين تقرير معلوم شد که اين نُه فلک نُه عقلند. و اين طبقه ي زيرين با جرعه ي آب و سنگ ريزه معلول عقل فعال است.
تنبيه: بدان که حکما گفته اند که عقل مجرد که اول موجود است که از واجب الوجود صادر شده است، او را سه امر عارض شد: يکي آنکه او را ماهيتي جوهري بود: دوم آنکه واجب الوجود بود نظراً الي العّله؛ سوم آنکه ممکن الوجود بود نظراً الي ذاته. پس [ به اعتبار] ماهيت جوهريِ او نفس اول پيدا شد که آن را "نفس کل" خوانند؛ و به اعتبار وجوبش که نظراً الي العلّه است "عقل ثاني" پيدا شد که آن را "فلک اعظم" و "مُحدِد الجهات" و "جسم کل " و "فلک اطلس" و "معدل النهار" و "عرش مجيد" گويند. و از عقل ثاني همچنين عقلي ثالث و نفسي ثاني و فلکي ثاني پيدا شد و علي هذا تا به عقل آخر رسيد. پس هر عقلي علتِ سه معلول شدند: عقلي ديگر و نفسي و فلکي که به او تعلق دارد الاّ "عقل فعال" که او علت عناصر اربعه [است] که اسباب کائنات و فاسدات آيد.
س: چون بُنَيت ايشان قوي تر بود، آنچه صناعت ايشان است. متمزّق نمي گردد.(40) و لکن آنچه صناعت من است آن را متمزق توان کرد.
ش: همان استحالت و التيام افلاک خواهد به شهوات (41)، چون عنصرين جوهرين ديگر که بيان کرد به جاي خويش.
س: پرسيدم که اين شيوخ [به تو] چه تعلق [دارند]؟ گفت: بدان که آن شيخ که سجاده ي او در صدر است استاد و مربيِ پيرِ دوم است که در پهلوي او نشسته است، و پير دوم را در جريده ي او ثبت کرده است و همچنين پير دوم مرسوم را و سوم و چهارم را، تا به من رسيد. مرا اين پير نهم [ در جريده] ثبت کرده است و خرقه (42) داده و تعليم کرده.
ش: به "شيخ که سجاده ي او در صدر است" عقلِ اول مي خواهد، چنانکه گفتيم و به آنکه گفت که "استاد و مربيِ پير دوم است" يعني علت وجودِ عقل دوم است و سببِ ظهورِ اوست. و همچنين تا به "عقل فعال" رسد چنانکه گفتيم. و آنکه گفت" پير نهم مرا در جريده ثبت کرده است"، يعني او علتِ وجود من است.(43)
س: گفتم شما را [ از فرزند و ]ملک و امثالِ آن هست؟ گفت: [ما را] جفت نبود و لکن هر يکي فرزندي داريم و هريکي آسيايي، و هر فرزندي بر آسيايي گماشته ايم تا تيمارِ آن مي دارند.
ش: به عدم جفت، تجرد خواهد از هيولي. و به فرزندان، نفوس فلکي. و به آسياب [کذا]. افلاک نه گانه و عناصر اربعه. و آنکه گفت "هر فرزندي بر آسيايي گماشته ايم" يعني هر نفسي در هرفلکي که مخصوص است به آن نفس، مدبّر و مؤثرند.
س: ما تا آن آسياها بنا کرده ايم هرگز در آن ننگرسته ايم.
ش: مراد از عدمِ التفات هم تجرّد است اينجا(44).
س: و لکن فرزندان ما هر يکي بر آسيايي و عمارتي مشغولند، به يک چشم سويِ آسيا نگاه مي کنند و به يک چشم سوي پدر.
ش: يعني هر يکي به وجود کارِ موثر خويشند از جهتِ دوامِ بقا و مراقب علتِ خودند از جهت اقتباس علوم، و به ماهيت مؤثر درتداوير افلاک(45). و از بهر آن نسبت فرزندي به نفس (46) مي کند و نسبت پدري به عقل که عقل علّتِ وجود نفس است که وجود او موقوف است به وجود عقل و لايَنعکِس(47). و در ابوَّت و بنوَّت به عينها، همچنين وارد است که وجود اين موقوف است به وجودِ آن و لايَنعِکس. و لکن در ابّوت و بنوت منعکس مي شود که ابوت جائي گويند که بنوت باشد و بنوت جائي که ابوت بود.
س: آسياي من چهار طبقه است و فرزندانِ من بسيارند، چنانکه محاسبان هر چند زيرک تر اِحصايِ ايشان نتوانند کرد.
ش: به طبقات چهار گانه چهار عنصر (48) مي خواهد که معلول"عقل فعال" اند و به کثرت فرزندان، وجود صُوَر جسمي مي خواهد که بر موّاد مُرکّبات فايض مي کند به واسطه ي کون و فساد که بر بسايط عنصري طاري مي شود و صورتي خلعِ صورتي مي کند و لَبس صورتي ديگر و بسيار از اين وارد است همچون عنصر هوائي که خلع صورتِ خود مي کند و صورتِ ناري مي پذيرد و بالعکس و عنصر مايي(49) خلع صورت خود کند و صورت هوائي مي پذيرد و بالعکس و اين صُوَر مختلف از حد عدّ در گذشته است.
س: هر وقت که مرا فرزندي حاصل شود و من او را به آسياي خويش فرستم و هريکي را مدتي است معيّن در توليت عمارت. چون وقت ايشان منقضي شود ايشان پيش مي آيند و دگر از من مفارقت نکنند، و فرزنداني که نو حاصل شده باشند آنجا روند.
ش: به اين "فرزندان"، صُوَر مي خواهد که بر موادِ عالم طاري مي شود. و به "مدت معين"، مدت بقاي صُور مي خواهد بر مواد، که صورت هر عنصري از عناصر مدت بقايِ او بر ماده ي او معين است که بقاي او عبارت است از ارتفاع موانع و اجتماع شرايط. وقتي که شرايط مفقود گردد يا مانعي روي نمايد، مدت بقاي او منقضي شده باشد. و به اين که گفت، که "چون وقت ايشان منقضي شود ايشان به پيش من آيند و ديگر از من مفارقت نکنند"، امتناعِ اعاده ي معدوم مي خواهد (50) که المعدومُ لايُعادُ بِعينِه، يعني چون تحليل در مرّکبي حاصل شد هر بسيطي قصد حيّز طبيعي خويش کنند، پس آن صورت فساد پذيرد و رجوع با مبدأ اصلي خود کند و عود او ديگر ممکن نيست. و به "فرزندان نو"، صُور حادثه ي متحدّده مي خواهد که متعاقبِ صورِ فاسده [است] و فايض مي کنند(51)
س: وليکن پيران دگر را هر يکي فرزندي بيش نيست که متکفل است آسيايي را و پيوسته بر نگاه داشتِ آن اثبات مي نمايد.
ش: يعني نفوس که مؤثرند در افلاک، دائماً مژثرند به خلافِ صُوَر که فساد مي پذيرد و صورتي ديگر حاصل مي شود.
س: يک فرزند ايشان از جمله ي فرزندان [ من] قوي تر است. و مدد آسياب [ و] فرزندان [ من] از مدد [ آسيا و] اولاد ايشان است.
ش: آن فرزند اقوي "نفس کل" است که معلول "عقل اول" است، همچنانکه "عقل اول" مؤثر است در ديگر عقول، همچنين نفس اول مؤثر است در ديگر نفوس. و به اينکه گفت: مدد آسيا [و] فرزندان منند، يعني نفوسِ تسعه که اولاد نفس کلند مؤثرند در تکوين صُوّر.
س: [گفتم] اين تولد و اين تناسل بر سبيل تجدد چگونه مي افتد؟ گفت: بدان که من از حال خود متغير نشوم. و مرا جفت نيست الاّ کنيزکي حبشي که هرگز در وي نگاه نکنم و از من حرکتي صادر نشود الاّ آن که در ميان آسياب متمکن است و نظر او در [آسيا] و گردش افلاک و تداور(52) است. هر گه که در ميانِ گردش حدقه ي کنيزک سياه و نظرش بر من آيد و در برابريِ من افتد، از من بچه اي در رحم او حاصل آيد بي آنکه [در من] تغييري و تحرکي افتد.(53)
ش: خود عدمِ اَندادِ(54) ايشان معلوم است. و لکن به اين "کنيزک سياه حبشي"، هيوليِ مجرد از صورت مي خواهد و به نسبت سياهي به او، عدم مي خواهد که هيولي را بي صورت وجود نيست. و عدم تغير و تحرّک آن پير ضروري است، که حرکت از خواص جسم است. و به اينکه گفت که "نظرِ او درگردش آسياب است"، يعني مترصد حلول صورت است از واهِب الصُور و به اينکه گفت"هرگاه در برابرِ من افتد بچه اي در رحم او حاصل شود"، يعني هر گاه که مستعدّ صورتي شود، از من که واهب الصورم صورتي حلول کند بر آن هيولي.
س: گفتم اين نظر و برابري و مُحاذات چگونه تصور شود؟ گفت: مراد از اين الفاظ صلاحيتي و استعدادي بيش نيست.
ش: يعني اين الفاظ صلاحيت اين معاني دارد که گفتيم، زيرا محاذات عقل با هيولاي جسماني معقول و متصوّر نيست، بلکه به اين محاذات استعداد و استحقاق هيولي مي خواهد مر صورت را (55).
س: پير را گفتم که چگونه است که در اين جايگاه نزول کرده اي بعد ما که(56) دعوي عدمِ تحرک و تغير از تو ظاهر شد(57)؟ پير گفت: اي سليم دل آفتاب پيوسته در فلک است و لکن اگر مکفوفي(58) را شعور ادراک و احساس حال ِ او نباشد، نابودِ احساسِ او (59) موجب عدم بُود [ يا] سکون آفتاب در محلِ خويش نباشد. اگر مکفوف را آن نقص زايل شود او را از آفتاب مطالبت نرسد که چرا پيش از اين در عالم نبودي و مباشر در او نگشتي زيرا که او همواره در دوام حرکت ثابت بوده است و تغير در حالِ مکفوف بود نه در حالِ خورشيد. ما نيز پيوسته در اين صفّه ايم، ناديدنِ تو دليل نابودنِ ما نيست و بر تغير و انتقالِ ما دلالت ندارد، تبدل در حالِ توست.
ش: مراد از اين کلمات آن است که فيض و فايده ي ايشان که جواهر روحاني اند علي الدوام بر مستعدادت فايض است، و ايشان را بُخل و ضنَّت نباشد و هر کس که مستفيض و مستفيدِ فيض و فايده ي ايشان نگردد نه از عدم و انقطاع فيض ايشان است، بلکه از جهتِ عدمِ استعداد و توجه است به آن عالم و استغراق او در عالم محسوس .
س: پير را گفتم که مرا علمِ خياطت بياموزي/ تبسم کرد و گفت: هيهات! که اشباه و نظاير ترا بدين نرسد، و نوع تو را اين ميسر نگردد، لکن ترا از علم خياطت آن قدر تعليم کرده شود که خيش(60) و مُرقع خود را عمارتي تواني کرد. و اين قدر به من آموخت.
ش: بدان که در اوايل رساله بيان کرديم که، خياطت عبارت است از ترکيبِ صورت بر ماده و يقين بود که نوع انساني را استعداد اين معني نخواهد بود. و به اينکه گفت: "آن قدر تو را تعليم کرده شوي که مرقَع خود را عمارت تواني کرد. "کشفِ علمِ طب مي خواهد و مرقع بدنِ او [ و] به عمارتِ آن، تعديلِ مزاج. و گفت که: خرقه ي خود را عمارت کني و نگفت بدوزي، زيرا که دوختن که آن ترکيب صورت است با ماده، کارِ او نيست، چنانکه از پيش رفت.(61).
س: پير را گفتم کلام خداي به من آموز، گفت: عظيم دور است تا تو در اين شهر باشي از کلام خداي بسيار نتواني آموخت.
ش: يعني تا تو در عالمِ محسوسي باشي بر کليات و حقايق علوم علي الجمله واقف نتواني شدن.
س: پير گفت: لکن آنچه ميسر شود تو را تعليم کنم. زود لوح مرا بستند و بعد از آن هجايي بس عجب به من آموخت چنانکه بدان هجا هر سرّي که مي خواستم مي توانستم دانست.
ش: به "لوح" حس مشترک مي خواهد و به "هجا"، علم منطق که منطق هجائي است به نسبت با عالم حکمت (62). و به اينکه گفت که "بدان هجا هر سرّي که مي خواستم مي توانستم دانست"، يعني هر مشکلي که مرا در علوم مي افتاد و به ميزانِ منطق حل مي توانستم کرد.
س: پير گفت که: هرکه اين هجا در نيابد او را اسرار کلام خداي چنانکه واجب کند حصال نشود، و هر که
بر احول اين هجا مطلع گردد او را شرحي و مثابتي(63) پديد آيد.
ش: يعني هر که در علم منطق شروع نکرده باشد او فکر خطا يا صواب نشناسد، زيرا که دانستنِ علوم موقوف است به تأليف قضايا و ترکيب قياسات و استنباطِ نتايج آن تا آن شي ء مجهول معلوم شود و اين همه در علوم منطق روشن شود.
س: پس از آن علمِ ابجد (64) بياموختم و لوح [ را] بعد از تحصيل آن مَبلغ منقَّش کردم بدان قدر که مُرتَقايِ(65) قدرت و مَسراي(66) خاطر [ من بود] از کلام تعالي [ و] چندان عجايب مرا ظاهر شد که در حد و قياس نگنجد.
ش: به "علم ابجد"، علمِ حکمت مي خواهد که آن علم ابجد است به نسبت با علوم کشفيِ لَدُني. و به نقشِ لوح "بعد از تحصيل آن مبلغ"، انکشاف علوم و معارف مي خواهد که آن را علم لَدني خوانند و غرايب حقايق در اين علم معلوم شود کما يَنبَغي و اين را نهايت نباشد.
س: هر وقت که مشکلي طاري شدي بر شيخ عرضه کردمي، آن اشکال حل گشتي.
ش: يعني هر گاه که دو مقدمه ي قياس در نفس من حاصل شدي متوجه عالم عقل گشتمي تا نتيجه ي آن قياس بر سبيل فيض او واهب الصُّور بر من فايض شدي.
س. گاه از نَفثِ(67) روح سخني مي رفت، شيخ چنان اشارت کرد که از "روح القدس" حاصل مي شود.
ش: يعني ارواح حيوانات و ناميات انواري چندند که از عقل فعال فايض شده اند.
س: از شيخ کيفيت آن نظم بحث کردم. گفت: بدان که حق تعالي را چند کلمات است کُبري و آن کلمات نوراني از سُبُحات(68) [ وجه کريم او] و مرکز بعضي بالايِ بعضي.
ش: مراد از اين کلمات عقول است. يعني جواهر عقول انواري چندند که از جنابِ(69) واجب الوجود تعالي فايض شده اند، بعضي فوق بعضي به شرف و رتبت، نه به مکان.
س: نور اول کلمه ي عُلياست که از او عظيم تر کلمه اي نيست. نسبتِ او در نور و تجلي با کلمات ديگر چون نسبت آفتاب باشد با ديگر کواکب.
ش: به "نور اول"، عقلِ اول مي خواهد، يعني هيچ مرتبه در مخلوقات فوق مرتبه ي او نيست.
س: پير گفت: از شعاع اين کلمه کلمه ي ديگر حاصل شد.
ش: يعني عقل اول علتِ عقل ثاني شد و ثاني از آن ثالث و علي هذا تا عددي کامل، که آن ده است، حاصل شد. کقوله تعالي: تِلکَ عَشَرةُ کامِلةُ.
س: کلمه ي طامات(70) است.(71).
ش: يعني فيض او دائماً وارد است بر مستعدان.
س: آخر اين کلمات جبرئيل است و ارواح آدميان از اين کلمه ي آخر است.
ش: روشن است که جبرئيل آخرينِ عقول است به مرتبه. و آنکه گفت که ارواح آدميان از اوست آن نيز بيان کرديم.
س: [ نسخه ي خطيِ اصلي واضح نيست.]
ش: مثلاً چون نطفه در رحم تمام شد و مستعد صورت انساني گردد در حال از عقل فعال نفسي ناطقه بر وي فايض شود تا به او متعلق گردد علي هذا.
س: گفتم: مرا از پرِ جبرئيل خبر ده؟ گفت: بدان که جبرئيل را دو پر است؛ يکي پر راست است و آن نور محض است. آن پرِ مجرد اضافتِ بود است به حق. و پري است بر چپِ او که پاره اي نشان تاريکي بر اوست همچون کَلَفي(72) بر رويِ ماه، همانا که به پاي طاوس ماند و آن نشانه ي بودِ اوست که با جانبِ نابود دارد. و چون نظر به اضافتِ بود او کني به بودِ اوست که با جانبِ نابود دارد. و چون نظر به اضافتِ بود او کني به بودِ حق، صفت بودِ او دارد، و چون نظر به استحقاق ذات او کني، استحقاقِ عدم دارد، و [ اين دو] معني در مرتبه ي دو پر است: اضافت حق به يميني و اعتبار استحقاق در نفسِ خوديساري.
ش: ما پيش از اين گفتيم که عقل اول را سه امر عارض بود و به واسطه ي هر يکي از آن چيزي از وي صادر شد. اينجا نيز عبارت از پر جبرئيل دو صفت است که لاحقِ او شده است صفتي وجوب است يعني چون نظر به علت او کني او را واجب يابي به وجود علت و اين اشارت پيري است که گفت: از نور محض است و مجرد اضافتِ بود اوست به حق، و اين وجوب است که صفت بودِ حق است، و صفتي ديگر امکان، يعني چون نظر به ذات او کني او را ممکن يابي. و اين اشارتِ يپر چنين است که گفت: پاره اي نشان تاريکي بر اوست همچون کلفي بر روي ماه، و آن تاريکي و کلف صفتِ امکان است که عارضِ بودِ او شده است؛ از آن جهت تاريکي را نسبت به امکان مي کند که از امکان به وي عدم مي آيد و از اين جهت گفت: چون نظر به استحقاق ذات او کني استحقاق عدم دارد، و اين دو معني است که به مثابتِ دو پر است؛ يمينِ او مضاف به حق که آن وجوب است، و وجود و يسارِ او مضاف است به خود که آن امکان است و عدم.
س: همچنانکه حق تعالي فرمود: جاعِلِ الملئکَةِ رسُلاً اوُلي اَجنِحَةٍ مَثني و ثُلثَ و رُباعَ(73) (74). مَثني از آن در پيش داشت که نزديک تر اعدادي به يکي، دو است.(75) پس سه پس چهار. همانا آنچه او دو پر دارد شريف تر از آن است که سه پر و چهار، و اين را در علوم حقايق و مکاشفات تفصيل است که فهم هر کس بدان نرسد.
ش: يعني اين همه آن است که هر چند که کثرت کمتر بود قرب به منبعِ وحدت بيشتر بود و چون قرب بيشتر بود شرف زيادتر باشد؛ از اين گفت که: « آنچه دو پر دارد شريف تر از آنچه سه پر و چهار." و اينکه گفت که: اين را در علوم و مکاشفات تفصيل است که فهم هر کس بدان نرسد"، يعني آنکه دو پر دارد شرف او چگونه بود بر آن که سه پر دارد و آنکه سه پر دارد بر آنکه چهار پر دارد و علي هذا و به حقيقت فهم هر کس بدان نرسد.
س: عالم غرور را سايه ي جبرئيل است اعني پرِ چپ، و روانهاي روشن از پرِ راست اوست.
ش: يعني عالم کون و فساد از صفتِ امکان او صادر شده است، زيرا قابلِ عدم است و ارواح انساني از صفتِ وجوبِ او صادر شده زيرا قابلِ عدم نيست.
س: حقايق که القاء کنند در خاطر، چنانکه گفت: کَتَبَ في قلوبِهم الايمان و اَيَدَّهُم بِروحٍ منهُ (76)(77) و نداي قدسي چنانکه: نادَيناهُ اَن يا ابراهيمُ (78) (79) و غير آن همه آواز پرِ جبرئيل است.
ش: معلوم شده است از پيش که جبرئيل واسطه ي ميان فيض واجب الوجود و نفوس انساني است و از آن است که القاي حقايق و نداي قدسي کارِ اوست.
س: قهر و صيحه(80) و حوادث هم از آواز پرِ جبرئيل است.
ش: از پيش معلوم شد که اوست که مؤثر است در عالم کون و فساد و اينجاست که محل قهر و صيحه و حوادث است، پس همه از تأثير او باشد.
س: گفتم آخر اين جبرئيل چه صورت دارد؟ گفت: اي غافل نداني که اين همه رموز است [ که اگر] بر ظاهر[ بدانند] اين همه طامات بي حاصل باشد.
ش: يعني اينکه او را صورتي و آوازي باشد بي وجه است و لکن استعارت کنند به الفاظ از جهت تفهّم خلق(81) و علي هذا.
س: در خانقاه بُدم که روز نيک بر آمد، درِ بيروني ببستند و در شهر بگشادند و بازاريان در آمدند و جماعت پيران از چشمِ من ناپديد شدند و مرا از حسرتِ ايشان انگشت در دهان بماند.
ش: يعني چون علت مشغولي بر فراغت پيدا شد و درِ بيروني که عالم روح است مُنغَلِق(82) شد و درِ شهر که عالم جسم است مُنفَتح گشت و بازاريان که از کارکنانِ بدنند، يعني حواس ظاهر، درکار آمدند. و بازاري به ايشان از آن سبب کرد(83) که ايشانند که زراعتِ تخم ادراکِ جزئيات محسوس مي کنند تا ثمرِ کلياتِ معقول بدهد. و آنکه گفت: "پيران از چشمِ من ناپديد شدند" يعني چون استغراق در عالم حس طاري شد، حرمان از عالم عقل روي نمود و حسرت خوردن از حرمانِ مشاهده ي عالم معقول و جواهر قدسي خود ضرورت است.
پي نوشت ها :
1. اين متني است که مسعود قاسمي آن را ويرايش کرده است. مقاله ي حاوي اين متن با عنوان "شرح آواز پرِ جبرئيل" در مجله ي معارف، ش. 1 (فروردين - تير 1363): 77- 79 آمده است.
2. اين اثر يکي از شاهکارهاي سهروردي به فارسي است براي مطالعه ي روايت کامل اين داستان عرفاني، نک: سهروردي، مجموعه مصنفات ، 208/3 - 223.
3. اطلاع چنداني درباره ي اين نويسنده موجود نيست جز اينکه پيداست وابسته به طريقتي بود، و تعاليم اشراقي را به کار مي بسته است. تفسير اين مؤلف نشان مي دهد که او در سنت اشراقي و رموز آن دستي داشته است.
4. مقدار زيادي از اين قبيل متون را مي توان در هندوستان يافت. مثلاً، درکتابخانه ي رضا واقع در رامپور و کتابخانه ي خدابخش در پتنا، مقدار زيادي متون اشراقي موجود است. اشپرنگ، محقق آلماني، که در سده ي نوزدهم به هند سفر کرد.1966 متن عربي، فارسي و هندي را با خود به آلمان برد، که بسياري از آنها شرحهائي است بر حکمة الاشراق.
Catalogue of the Biblioetheca Oerientalis Sprengerianna
( گيلسون: ويلهلم کِلِر، ث1857).
5- "شارح" و "سهروردي" را نويسنده ي انگليسي زبان انتخاب کرده است، و گرنه در متن اصلي همه جا "شرح" به جاي "شارح" و "گفت" به جاي "سهروردي" آمده است ( جز در نخستين نقل قول سهروردي، که با قال الشيخ آغاز شده است.
6-رساله با چند آيه از قرآن آغاز مي شود که در اينجا نياورده ايم. آن آيات عبارتند از: قرآن انعام / 96 ؛ نور / 35؛ احزاب / 56.
7- همه ي نشانه هاي قلاب که در اين شرح آمده از مصحح متن فارسي شرح، مسعود قاسمي، است. افزودهاي او در داخل قلابها و استناد رساله ي آواز پر جبرئيل در مجموعه آثار فارسي سهروردي، به کوشش حسين نصر، است.
8- نک: يادداشت 1.
9. سهروردي و شارح هر دو کلمه ي "کدر" را به کار مي برند، به معناي چيزي که نور نمي تواند از آن به سهولت گذر کند.
10- مستدير: دور زننده. اين کلمه در نسخه ي ديگري از آواز پر جبرئيل، به صورت "مستطير" آمده است.
11- متَّبَددِ .
12- بعدما: بعد از آنکه.
13- قنوط : نوميدي.
14. عجلوني، در کشف الخفاء، اين گفته را به امام علي نسبت داده است، نک: ج 2، ص 312. با وجود اين، شعراني، در طبقات، اين گفته را از صوفي معروف، سهل تُستري دانسته است.
15. ابن حَجَر اين حديث را از مشايخ صوفي، و نه از شخص پيامبر، مي داند. نک: کشف الخفاء، ج 2، و ص 291.
16. مقصود شيخ از شمع در اينجا، عقل است. ساختار دستوري "به... مي خواهد" در بيشتر توضيحات شارح ديده مي شود. به جاي اين ساختار، در فارسي امروز معمولاً مي گوئيم: "مراد ا زاين کلمه يا عبارت اين است که .... "لذا" به اين شمع عقل مي خواهد" يعني مراد سهروردي از شمع، عقل است.
17. براي اطلاع بيشتر در باره ي فرشته شناسيِ سهروردي، نک: جي. وب.
The Human Angelic Rhilosophies of Suharawardi and Ibn ' Arabi, ( پايان نامه دکترا، دانشگاه تِمپل، 1989).
18- عقول عشرت: عقلهاي دهگانه
19- دنس: ناپاکي
20- مکنت: قوت
21- وَجَل: ترس
22- وابستگيهاي مادي حجاب ميان ما شد.
23- پير به واسطه ي حسن خلقي که داشت، در سلام کردن بر من سبقت گرفت.
24- نَواجذ: جمع ناجذ ( دندان عقل).
25. سهروردي معتقد است که نخستين موجودي است که خدا خلق کرد"عقل اول" بود. بحث او که تا اندازه اي مبتني است بر آيه اي قرآني، چنين است: "عقل اول سپس عقل فعال را صادر کرده و او است که، به قول سهروردي، واهب الصور يا پير نوراني است".
26- معني جمله ي اخير چنين است: تبسم پير اشاره داشت به کشف علم، و اينکه بهره اي که هر کس از اين علم مي برد به نسبت و مطابق استعداد اوست.
27. منظور او از اين ده مقوله، مقولات ارسطوئي است. سهروردي اين مقولات را به پنج مقوله تقليل مي دهد، که عبارتند از کمّ، کيف، ماهيت، اضافت [يا نسبت] و حرکت، سهم اصيل سهروردي در اين مقولات افزودن مقوله ي حرکت است، که بعدها در فلسفه ي ملاصدرا اساس نظريه ي "حرکت جوهري" او قرار گرفت.
28- رسم: در اصطلاح اهل منطق، تعريف چيزي است به عرضيات، که به "رسم تام" و "رسم ناقص" تقسيم مي شود.
29- از علمي که آنان از مواد عالم داشتند فهميدم که خردمندند.
30- قًميص: پيراهن . هنر خياطي است که به [ ماده ي] پيراهن صورت پيراهن مي دهد، و عقل فعال است که علت فاعلي تحميل صورت بر مواد است.
31. معناي جمله ي آخر: غرض از سياحت اين است که عقول در عالم مي گردند و فوايد خود را به موجودات مي رسانند.
32. رَکوه: کوزه ي چرمين، مَشک خُرد.
33. کُريّه: ( ظاهراً) کرويّت. کُريّ به معناي کرويّ ( =گوي مانند) است.
34. استدارت: گردش دوراني به دور چيزي.
35- اَنگُله: گوي گريبان؛ دگمه.
36. چنين است در متن، ولي به نظر ويراستار، اين اشتباه است و بايد فلک البروج باشد.
37- ظاهراً بعد از بُصيرت، فعلي مانند بود يا باشد را بايد مستتر گرفت.
38- طريان: حادث شدن.
39. ظاهراً منظور اين است که افلاک نه پاره شدني نه ترميم پذيرند.
40. چون قدرت اراده آنها قوي تر است، خلقت آنان متلاشي و پاره پاره نمي شود.
41. تعبير نويسنده ي انگليسي زبان از اين جمله: گردش افلاک و به هم آمدنشان به سبب اشتياق درونيِ آنهاست.
42. خرقه يا جامه ي صوفيانه لباسي بلند و سفيد است که غالباً از موادي زبر ساخته مي شود و شيخ آن را به هنگام ورود به جرگه ي مريدي، به سالک تازه کار مي دهد.
43. "حضور" مفهومي کليدي در تعاليم اشراقي است و در دو بافتِ جداگانه به کار مي رود. نخست در بافت نظريه ي صدور يا فيضان يعني اينکه عالم نتيجه ي فيضي الهي است؛ کاربرد دوم مربوط است به نظريه ي علم حضوري، که در کانون نظريه ي علمِ سهروردي واقع است. براي اطلاع بيشتر، نک: مهدي حائري يزدي.
The Principles of Epistemology in Islamic Philosophy: Knowledge by Presence.
با مقدمه اي به قلمِ سيد حسين نصر ( نيويورک: انتشارات ساني، 1992).
44. ننگريستن يا عدم التفات در اينجا کنايه از تجرّد عقول است.
45. ماهيت نفوس درگردش افلاک مؤثر است.
46. کلمه ي نفس در اسلام معنائي منفي دارد که سهروردي مي گويد در مراتب خلقت مطيع عقل است امّا غالباً در برابر آن سرکشي مي کند.
47. لاينعکس: نه به عکس. وجود نفس به وجودِ عقل وابسته است و نه بر عکس.
48. عناصر چهار گانه عبارتند از آتش، آب، خاک و باد که به عقيده ي بعضي از فيلسوفانِ قبل از سقراط مادة الموادي است که عالم از آنها آفريده شده است.
49. به واسطه ي فرايند کون و فساد صورت جسماني يک ماده به صورتي ديگر تغيير مي يابد، مانند عنصر هوا که صورتش دگرگون مي شود و به صورت آتش در مي آيد.
50. بازگشت هر صورتي که از بين رفت و فساد پذيرفت- يعني معدوم شد- محال او ممتنع است.
51. منظور از "فرزندان نو" صورتهاي جديدي است که به دنبال صورتهاي معدوم پيدا مي شوند، ( مُتحدد: معيّن و داراي حدود).
52- تداوُر: ظاهراً به معناي "تُدوير" ( = دور گردانيدن و طواف) به کاررفته است.
53. جهان مادي به نظر سهروردي بر عدم دلات دارد. اين عدم نبايد با وجود نداشتن اشتباه شود، بلکه بايد آن را نقطه ي مقابل نورالانوار دانست. شخصيت مادينه [در اين داستان] دنياي حواس است که با دنياي مادي يکي تصور شده است. چيزي که سهروردي در اينجا بدان اشاره مي کند اين است که ذات الهي مي تواند بدون آنکه تغييري در اين ذات داده شود، اشياء موجود را خلق کند.
54. اَنداد: ( جمع نِد) همتايان و امثال.
55. مقصود از اين محاذات و برابر اين است که هيولي آمادگي و استحقاقِ پذيرفتن صُورت را دارد.
56. بعدَ ما که: بعد از آنکه.
57. رابطه ي بين تغيير و دوام موضوعي مهم در فلسفه ي اسلامي بوده است. خداوند، که طبيعتاً لايتغير است، دنيائي را که تغيير پذير است، صادر کرده است. سهروردي، به سنت ابن سينا، مي خواهد بگويد که وجود تغيير ايجاب نمي کند که علت اين تغيير هم بايد تغيير کند.
58. مکفوف : نابينا
59. نابودِ احساسِ او: نبود يا عدم حسّ [ ديدن].
60. خيش: نوعي پارچه که از پشم و پنبه به هم بافته باشند.
61. چنانکه از پيش رفت: چنانکه قبلاً گفته شد.
62. شارح کلمه ي حکمت را به صورتي منظم به کار نمي برد؛ بعضي اوقات آن را به معناي علم به کار مي گيرد و در اوقات ديگر به سنت خاصي از خردورزي يا تعليم اشاره دارد که مقابلِ فلسفه ي مشائي است.
63. در آواز پرِ جبرئيل، چاپ دکتر نصر، "شرقي و متانتي".
64. علم حروف [ يا ابجد] مبتني است بر ترکيبي از رياضيات فيثاغورس و اين عقيده که هر حرف الفبا نماينده عدد رياضي مقدسي است. اين رشته، که در اسلام جفر نام گرفته، در يهوديت و مسيحيت قرون وسطائي نيز رايج بوده است.
65. مُرتقي: ( از مصدر ارتقاء) جاي بالا رفتن؛ اوج.
66. مَسري: ( از ريشه سُريَه و سِراية) رهگذر، مجري.
67. نَفث: در دميدن.
68. سُبُحات: انوار الهي.
69. جَناب: اَستان.
70. تفسيري که شارح از "طامات" کرده در خورِ توجه است. اين کلمه ( که جمع طامّه، به معناي بلاي عظيم، حادثه ي بزرگ و نيز روز قيامت است) در بين عرفا معناي خاصي دارد. خواجه عبدالله انصاري ( نک. سجّادي، جعفر، فرهنگ لغات ...عرفاني، ص. 550) يکي از معناي طامات را اين گونه ذکر کرده است." .... سخني باشد نامفهوم ، يا کنايتي نامعلوم ...که خلق از آن عاجز باشد و... فؤاد در آن متحير گردد. يا سخني باشد... بي شرح و بيان. بشناسد آنکه با راه باشد يا از آن معني آگاه باشد.
71. کلمه ي مورد نظر در اينجا طامات است که به معناي "واقعه بزرگ" يا مصيبتي عظيم که روز قيامت رخ خواهد داد، نيز هست. روشن نيست که سهروردي اين کلمه را به چه معنائي به کار مي برد.
72. لکه اي که بر سطح خورشيد و ماه ديده مي شود.
73. [خداوند] فرشتگان را رسولاني گردانيد، صاحب دو و سه و چهار بال.
74. قرآن، فاطر(35)/1.
75. از آن جهت عدد دو ( مثني) را اول آورد که نزديک ترين عدد به يک است، و بعد از آن است که سه و چهار مي آيند.
76. [خداوند] بر دلهايشان نور ايمان نگاشته و به روح قدس الهي آنها را مؤيّد گردانيده.
77. قرآن، مجادله (58)/ 22.
78. و ما در آن حال خطاب کرديم که اي ابراهيم.
79. قرآن، صافات(37) / 104.
80. صيحه: عذاب و سختي
81- اينکه بگوئيم جبرئيل داراي صورتي و آوازي است درست نيست ( وجهي ندارد)، منتها از اين قبيل کلمات به منظور فهماندن مطالبي به خلق، مجازاً استفاده مي شود.
82- منغلق: ( مقابلِ منفتح) بسته.
83. بدان سبب از حواس ظاهر، به عنوان بازاريان تعبير کرد که...
امين رضوي، مهدي؛ (1377)، سهروردي و مکتب اشراق، دکتر مجدالدين کيواني، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم