گفتوگوی تفصیلی با حسن عباسی
حسن عباسی نزدیک به دو دهه است که به صورت تخصصی در حوزهی مسائل استراتژیک فعالیت میکند. از آنجا که به باور او، مقولهای به نام سینما نیز جزء مسائل استراتژیک محسوب میشود، کمتر فیلم، سریال یا حتی انیمیشن معروف و مطرحی است که از نظر وی مخفی مانده باشد. او معتقد است سینما چیزی فراتر از سرگرمی و صنعت است. به باور او، سینما در ارتباط تام با مفاهیم و نظریههای علوم انسانی و اجتماعی است و به همین دلیل، در دنیای غرب بین اساتید و نظریههای علوم انسانی و اجتماعی با سینماگران ارتباط متقابل وجود دارد. شاید تا چند سال پیش، فهم این واقعیت سخت بود، اما انتشار کتابهایی در زمینهي فلسفهي سینمای کارگردانانی چون استنلی کوبریک، استیون اسپیلبرگ، دیوید لینچ، مارتین اسکورسیزی، جیجی آبرامز و... آن هم توسط بیش از چهارصد استاد برجستهي علوم انسانی و اجتماعی غرب، درک این مسئله را سادهتر کرده است. با وی به گفتوگو نشستیم تا نظراتش را در باب بایستههای تعامل سینما و علوم انسانی جویا شویم.
اگر افلاطون و ارسطو در دورهي ما زندگي ميكردند، به جاي «جمهور» و «سياست» به سينما ميرفتند و فيلم ميساختند. اين جملهاي به نقل از شماست که قبلاً در جایی پیرامون اهمیت سینما بیان کردید. استدلال حضرتعالي براي بيان اين جمله چه بوده است؟
هر متفكري، چه در شرق و چه در غرب و به خصوص اين دو نفر كه نام بردید و از معلمين اصلی تفكر و فلسفهي غرب محسوب ميشوند، به زباني براي بيان انديشهي خود نياز دارند. در عصر ارسطو، كه در آن مفهوم شعر و سازوكارهاي مربوط به بيان احساسات، انديشهها و آرا و عقايد و سازوكار تعامل با ديگران در حوزهي مفهوم و كلمه رقم ميخورد، یکی از مقاطع مهم فرهنگ بشري محسوب ميشود. البته پیش از این، هراكليتوس معتقد بود كه «آرخه»ي عالم و هستي، «لوگوس» يا كلمه است. بعدها در ابتداي انجيل يوحنا آمد: «اول خدا بود، غير خدا هيچ نبود. خدا كلمه بود، غير كلمه هيچ نبود.» اينكه گفته ميشود خدا، كلمه بود به همان آرخه بودن لوگوس برميگردد كه توسط هراكليتوس بيان شد. در واقع او مادهالمواد هستي و عالم را كلمه فرض كرد؛ تا جايي كه پس از حدود پانصد سال، انجيل يوحنا خدا را كلمه ميداند.
آنچه براي ما حائز اهميت است اين است كه 2500 سال پيش، در دامنهي زبانهاي شرقي در چينِ لائوتسو و كنفوسيوس، در هندِ بودا، در ايرانِ زرتشت و به طور كلي در حوزهي دامنهي زبانهاي سامي (كه زبان اديان ابراهيمي نيز عمدتاً به زبانهاي سامي هستند) و از سويي ديگر، در يونان عصر ارسطو و افلاطون، ظرفيت مفهومي بشر كامل شده بود. در واقع بشر در حوزهي فرهنگ مكتوب به ظرفيت كاملي رسيده بود. به آن دوره، دورهي «اشباع مفهومي» ميگوييم؛ يعني از آن زمان به بعد، بشر بر يك پايهي مفهومي و زباني كامل، بنيان فرهنگ بعدي را ميچيند و از آنجا به بعد تازه مفهوم «فرهنگ» شكل ميگيرد.
بنابراین يك روز بشر با ايما و اشاره پيام خودش را انتقال ميداد. در دورهي بعد، اين انتقال معنا از طريق نقاشيهاي روي ديوارهي غارها صورت ميگرفت. پس از آن، خطوط انسجاميافتهتري مثل هيروگليف مصر باستان به وجود آمد و كلمات شكل گرفتند و زبانهاي گوناگون به وجود آمدند. در دورهي بعد، مفهوم و واژگان كامل ميشوند و بشر متن را، چه در نظم و چه در نثر، كتابت ميكند. در همين دوره، شعر و ظرفيت آن، ابزار اصلي انتقال پيام به شمار ميرود كه با موسيقي ممزوج ميشود و در اين زمان، هنر موسيقي و شعر براي انتقال حس از منظر هنري و انتقال مفهوم و بيان عقايد و پيام در حوزهي واژگاني، در كنار هم قرار ميگيرند.
آرامآرام روايت خاطرات گذشته، وقايع، جنگها، عشقها و نفرتها، در قالب داستان خودش را نشان ميدهد و اين داستانها بعداً پايهي شكلگيري هنر نمايش ميشوند و به اين ترتيب، هنر نمايش يا تئاتر، با بازسازي صحنههاي جنگها، به وجود ميآيد. اساساً واژهي «theater» به معناي «صحنه» است و ريشه در حوزهي مفاهيم نظامي دارد. هنوز هم در غرب ردهي كلان فرماندهي كل قوا تحت عنوان «theater of War» شناخته ميشود. در واقع آنها در علوم نظاميشان، صحنهي جنگ را تئاتر جنگ مينامند و به فرماندهي جنگ، عنوان فرماندهي تئاتر جنگ اطلاق ميكنند. بنابراين در گذشته وقتي ميخواستند جنگها را روايت كنند، داستانی برای آن مينوشتند و آن را در قالب هنر نمايش اجرا ميكردند. اين اتفاق دقيقاً مشابه آن چيزي است كه در فرهنگ خود ما، تحت عنوان تعزيهخواني مرسوم است.
اما در يك دوره، در حوزهي فكر و فرهنگ غرب، ركودي به وجود ميآيد كه آنها از اين دوره تحت عنوان قرون وسطا ياد ميكنند. در اين دوره، اتفاق خاصي در حوزهي فرهنگ نميافتد و به گونهاي ميتوان اين دوره را از اين منظر، يكنواخت دانست. در دورهي پس از رنسانس، ابتدا در ايتاليا و بعد از چند دهه، در فرانسه، آلمان و انگليس، آرامآرام توجهها به سمت دايرهالمعارفنويسي جلب ميشود و در همين دوران، كانت و هگل ظهور پيدا ميكنند و فضاي خاصي را در دورهي روشنگري به وجود ميآورند. تمايل كشورهاي اروپايي براي كسب منابع بيشتر، آنها را به سمت كشورگشايي و كشف سرزمينهاي جديد سوق داد و به اين ترتيب، قارهي آمريكا كشف شد.
از سويي ديگر، وقوع انقلاب صنعتي و بروز تغييراتي در عرصهي اشتغال و سرمايه، به مرور جامعهاي بورژوازي را به وجود آورد و بالطبع، سازوكار انتقال پيام هم به مرور تغيير كرد. در اين زمان، با انتقال پيام به صورت انبوه روبهرو هستيم. تحولاتي در حوزهي نقاشي به وجود ميآيد و مكاتب متعدد نقاشي در اروپا ظاهر ميشوند. در سيصد سال اخير، تحولاتي در موسيقي به وجود ميآيد و چهرههاي بسيار بزرگ و شاخصي در موسيقي كلاسيك غرب پيدا ميشوند. به همين شكل، نمايشنامهنويسي هم تحت تأثير قرار ميگيرد و بعد از ويليام شكسپير جهشي در اين زمينه اتفاق ميافتد. به اين ترتيب، نمايشنامهنويسي در دورهي مدرن، نسبت به قرون وسطا حرفهايتر دنبال ميشود.
ادبيات داستاني نيز با قلههاي عظيمي مثل چخوف و داستايوفسكي روس، ويكتور هوگوي فرانسوي و چارلز ديكنز انگليسي متحول ميشود و عرصهي موسيقي نيز با ظهور پديدههايي مانند چايكوفسكي تحت تأثير قرار ميگيرد. در مجموع ميتوان گفت در اين دوره، ابزار انتقال حس و پيام در ادبيات، نقاشي، معماري و موسيقي متحول ميشود و مكاتب متعددي مثل اكسپرسيونيسم، امپرسیوناليسم، سمبليسم و ايسمهاي ديگر بروز پيدا ميكنند. تمام اينها انتقال پيام و حس را همزمان عهدهدار بودند، منتها اين امر متناسب با دگرديسي و تحولات عصر جديد و جامعهي بورژوازي اتفاق ميافتاد.
در واقع کمکم شیوههای مرسوم آموزش و انتقال مفاهیم تغییر پیدا میکند؟
بله، دقیقاً. وقتي به تمام اين سازوكارهاي انتقال پيام و انگارههاي علمي بيان نظريهها و ديدگاهها نظر مياندازيم، متوجه ميشويم كه متفاوت است از آن روشهاي سنتي مرسوم، آموزش رسمي كليساها، طريقهي كتابت و مواجهه با پديدههاي علمي، جايگاه انسان در اجتماع و نسبتي كه او با خدا دارد. در واقع اين ابداعات جديد، شكوفايي فرهنگي را براي غرب به ارمغان آورده بود و همان طور كه غرب با غارت آفريقا، آسيا، آمريكاي لاتين و آمريكاي شمالي، ثروت عظيمي انباشته كرد و توانست جهشي در عرصهي اقتصاد به وجود آورد، از حيث فرهنگي نيز با انباشت فكري و فرهنگي مواجه بود. يكباره تعداد زيادي از فيلسوفان، جامعهشناسان و دانشمندان حوزههاي مختلف (به خصوص در عرصهي فيزيك و رياضي) و هنرمندان در عرصههاي گوناگون، در كشورهاي مختلف قارهي اروپا، اين شكوفايي را براي آن تمدن، البته با بنمايه فرهنگي خود آنها، رقم زدند. وقتي كه دوربين عكاسي اختراع شد و سپس فيلمبرداري پديد آمد، به مرور سينما ظهور كرد و در قرن بيستم، به اوج خودش رسيد.
در قرن بيستم، تقريباً بر خلاف همهي تاريخ، با يك انقلاب عظيم در انتقال حس و پيام روبهرو بوديم. چند هزار سال طول كشيد تا بشر توانست نهايتاً گونهاي از انتقال پيام، يعني شعر را با گونهاي از انتقال حس، يعني موسيقي، ممزوج كند؛ داستان را به قالب هنر نمايش و تئاتر منتقل نمايد و بخشي از انتقال پيام و حس را در قالب معماري و مجسمهسازي درآورد. اما در قرن بيستم، يكباره اين امكان به وجود آمد كه بشر بتواند همهي اين سازوكارهاي انتقال پيام و حس را يكپارچه كند و آن را در قالب يك اثر سينمايي درآورد. در واقع بشر توانست با نور و صدا، همهي اين سازوكارها را در اختيار بگيرد. بديهي است كه اين ظرفيت هماهنگ و جامع، انتقال پيام و حس را خيلي حرفهايتر صورت ميداد. انيميشن و در دورههاي بعد، بازيهايي كامپيوتري، همه از جهشهايي بود كه در طول تقريباً نود سال، در قرن بيستم به اوج خودش رسيد.
امروز بررسي ابعاد اين انقلاب علمي، كه يك انقلاب پيام و به نوعي انفجار سازوكارهاي مربوط به انتقال پيام محسوب ميشود، در گرايشهاي تخصصي مختلف در دانشگاههاي غربي در دست مطالعه است. آنها در پي اين هستند كه تأثير اين انفجار را بر نظام اجتماعي امروز و آينده بررسي كنند، اما تقريباً ميتوان گفت امروز جامعهي بشري از بررسي و برآورد اين تأثيرات جا مانده است و نميداند چه اتفاقي دارد ميافتد.
اين ظرفيت رسانهاي، در كنار آن ظرفيت هنري و علمي، هر سه با همديگر تركيب شدند و به همافزايي عظيمي دست پيدا كردند كه هر قدر كارشناسان علوم ارتباطات يا استراتژيستهاي حوزهي رسانه و فرهنگ، تأثير آن را بررسي ميكنند، همچنان احساس ميشود كه در اين زمينه خلأ وجود دارد.
بنابراين طبق فرمايش حضرتعالي، ميتوان نتيجه گرفت كه سينما صرفاً يك ابزار ظهوریافته در دوران مدرنيته نيست و دارای عقبهي تمدنی چندهزارساله است؟
بله، اين فرآيندي است كه فعلاً رشد تكنولوژي، زمينهي بهروزرساني آن را فراهم كرده است؛ وگرنه مسئلهي نور و صدا در گذشته هم مطرح بوده است. نور و تصوير در نقاشيها و صدا در موسيقي وجود داشته است. حال امروز، تكنولوژي براي ضبط، اصلاح و تدوين اين قابليتها به كمك بشر آمده است. به بيان بعضي از كارشناسان، هر تصوير تا چند هزار كلمه، ظرفيت انتقال پيام دارد؛ يعني اگر شما براي انتقال يك مفهوم نيازمند آن باشيد كه چند هزار واژه را به كار بگيريد، سادهتر آن است كه همهي آن مفهوم را در قالب يك تصوير ارائه دهيد. ضمن اينكه اين زبان، جهاني و فراگير است، چون نوشته براي افراد مختلف با زبانهاي گوناگون، قابل فهم نيست، اما تصوير چنين قابليتي را دارد. از اين منظر، اتفاقي كه افتاده اين است كه كمكم انتقال معرفت دارد از حالت مكتوب خارج ميشود و در قالب سازوكارهاي تصويري درميآيد. در قرن بيستم، هرچند بشر متوجه اين تأثير شده بود، اما سينما و تلويزيون را در كنار متن مكتوب (روزنامه، كتاب و...) ميديد.
اما تحولي كه در طول چهار نسل در قرن بيستم اتفاق افتاد اين بود كه بشر از رويكرد «تصوری» (Conceptual) به رويكرد «تصویری» (Imagination) رسيد. شما يك موقع «مفهوم» را درمييافتيد و مثلاً وقتي تركيب «هواپيماي بوئينگ» را ميشنيديد، بر اساس تصوري كه از «هواپيما» و شركت «بوئينگ» داشتيد، اين تركيب را فهم ميكرديد. همين طور وقتي ميگفتند «خودروي پيكان» شما تصور عامي از «خودرو» داشتيد و اين تصور براي شما قابل فهم بود و از سويي ديگر، ميدانستيد كه «پيكان» نوعي از انواع «خودرو» است. در واقع شما بر اساس تصوري كه از آن كلمه داشتيد، آن را فهم ميكرديد. بنابراين نظام معرفت بشر، نظام تصوری بود.
در طول دهههاي اخير و به خصوص بعد از جنگ جهاني دوم و با فراگير شدن رسانههاي تصويري، رشد سينما شتاب گرفت، سريالهاي چندصدقسمتي در تلويزيون ظهور كرد و از سويي ديگر، انيميشن و بازيهاي كامپيوتري رواج يافت و به زيباترين شكل ممكن، تخيل سازنده را عينيت بخشيد و مخاطب و به خصوص كودكان توانستند با آن ارتباط برقرار كنند. به اين ترتيب، دورهي معرفتشناسي بشر از دورهي تصوری به دورهي تصویری تغيير پيدا كرد.
البته برخی اندیشمندان معتقدند که گذار بشر از «رویکرد تصوری» به «رویکرد تصویری» موجب سطحي شدن تفکر و بینش انسانها شده است.
امروزه در رابطه با اين موضوع، فيلسوفان حوزهي فلسفهي ذهن و معرفتشناسان اظهارنظرهايي كردهاند و اين مسئله طرفداران و مخالفاني دارد. گروهي از فيلسوفان حوزهي معرفتشناسي و متخصصين فلسفهي ذهن معتقدند اين شرايط سبب شده است که ذهن انسان، تنبل شود. همان طور كه مصرف بيش از اندازهي كالري، بدون تحرك، سبب چاقي و از بين رفتن تناسب فرد ميشود، اينجا هم بشر مطلب را متوجه ميشود، اما مابهازاي آن، ذهن و مغز او تلاش نميكند. در واقع به علت سرعت بالاي دريافت پيام، فرد دچار كمتحركي ذهني ميشود. ذهني كه واژگان را از طريق گوش ميشوند يا با چشم ميبيند و تلاش ميكند آنها را فهم و تبديل به تصوير كند، در واقع فرد تلاش ذهني انجام داده و مغز او به تكاپو واداشته شده است. در اثر اين تمرين و ممارست و در تعامل با اين مفاهيم است كه بعداً ذهن امكان زايش پيدا ميكند. در واقع تفكر به ابزار و عناصري نياز دارد كه همان خواندن و شنيدن است.
در مقابل، كساني كه «Imagination» را تأييد ميكنند نگاه ديگري دارند. آنها سرعت روزافزون و چشمگير دريافت مطالب را مد نظر دارند. چند سال پيش ما روي موضوعي تحت عنوان «ذهن پروار» كار ميكرديم. ذهن پروار به اين معناست كه ما با نسلي روبهرو هستيم كه تقريباً بيش از ده برابر پدربزرگ خودش ظرفيت ذهني دارد. اگر پدربزرگ فرد يك كارگر ساده يا كشاورز باشد، چيزي در حدود هفتصد واژه به كارش ميآيد و طبعاً ذخيرهي واژگاني او هم به همين اندازه است. همچنين اگر پدر اين فرد در دههي چهل و پنجاه، استاد دانشگاه در رشتههاي علوم انساني باشد، با حدود چهار هزار واژه سروكار دارد. اين در حالي است كه امروز يك دانشجوي مقطع كارشناسي بايد حدود ده هزار واژه در ذهنش داشته باشد، وگرنه نميتواند در زندگي اجتماعي امروز مفاهمه برقرار كند. امروز يك نوجوان مقطع راهنمايي يا دبيرستان، كه با كامپيوتر و تبلت كار ميكند، حدود هزار واژه ميشناسد كه به زبان مادرياش نيست. اگر اين واژگان را نداند، اساساً نميتواند در فضاي سايبر و در استفاده از كامپيوتر، تبلت يا موبايلش موفق باشد.
نكتهي ديگري كه در اين زمينه وجود دارد، «ولع اطلاعاتي» است. امروز در غرب از ولع اطلاعات تحت عنوان يك بيماري ياد ميشود كه ما هم طبيعتاً با آن درگير هستيم. اين بيماري مثل حرص فرد براي خوردن يا جمع كردن ثروت است. ولع اطلاعات سبب ميشود كه بعضاً فرد هشت ساعت يكسره پاي كامپيوتر بنشيند و وبگردي كند و اطلاعات مختلف را از فضاي سايبري به دست آورد. در اين بيماري، فرد مدام ميخواهد بيشتر بداند و با افراد بيشتري ارتباط داشته باشد.
اين اتفاقات يك بخش از ظرفيت ذهن پروار است. در واقع ما با نسلي روبهرو هستيم كه به شدت ذهنش پروار است و سيري ندارد. ضمن اينكه فردي كه ولع خوردن دارد، بالاخره حجم معدهاش محدود است و نميتواند بيش از يك اندازهي مشخص پُرخوري كند؛ اما كسي كه دچار بيماري ولع اطلاعات است نه تنها سير نميشود، بلكه ظرفيت ذهنش هم محدوديتي ندارد. اين ولع اطلاعات به نوعي تحت عنوان اعتياد هم شناخته ميشود.
بنابراین رشد و فراگیری رسانهها موجب شده است تا عملاً ما با پدیدهای به نام ذهن پروار که مخاطرات خاص خود را دارد روبهرو باشیم؟
بله، ذهن پروار جوان امروز ما، در خوابگاه دانشجويي، سالانه بعضاً بيش از 2500 قسمت سريال خارجي ميبيند. تقريباً همهي سريالهاي شاخص آمريكا، اروپا و شرق آسيا كه در فضاي سايبر وجود دارد، توسط جوانان دانلود ميشود و دستبهدست بين آنها ميچرخد. اين آمارها مربوط به ارزيابي سال 1387 است. در همان سال، آمارها نشان ميداد كه در سطح خانوادههاي سنتي، يك خانم خانهدار، در شرق، غرب، شمال و جنوب كشورمان، سالانه تقريباً 1200 قسمت سريال از صداوسيما تماشا ميكند.
اين حجم اطلاعاتي كه اين فيلمها و سريالها منتقل ميكنند بسيار زياد است. ما گفتوگوهاي چند فيلم را پياده كرديم تا حجم آن را محاسبه كنيم. براي مثال، هر فصل سريال «24» تقريباً حدود هفتصد صفحه زيرنويس دارد. از آنجا كه در جامعهي ما مردم عموماً زبان انگليسي نميدانند، زيرنويسها را ميخوانند. بنابراين با ديدن هر فصل از اين سريال، در واقع فرد حدود هفتصد صفحه متن ميخواند. اين سريال هشت فصل است. در طول ديدن سريال، فرد بايد زيرنويسها را سريعاً بخواند و در عين حال صدا و تصوير را هم دنبال كند تا پيام و حس سريال را بفهمد.
اما عمدهي اين ديالوگها، سطحي و روزمره هستند و فاقد اندیشه و تفکری خاص!
ولي به هر جهت، انتقال پيام و حس صورت ميگيرد و به هر حال اين فرد، هشت فصل هفتصدصفحهاي را در طول حدود سه هفته ميخواند. بعضي از سريالهايي هم كه تعداد قسمتهاي بيشتري دارند، قاعدتاً حجم اطلاعات بيشتري به فرد منتقل ميكنند. در حالي كه شما اين ديالوگها را سطحي ميدانيد، امروز استادان فلسفه در دانشگاههاي ايالات متحده، نظري متفاوت دارند. آنها به صراحت معتقد هستند كه در سريالهاي «24»، «Heroes» يا فيلمهاي سينمايي مختلف، حجم عظيمي از فلسفه وجود دارد. بر همین مبنا، 413 نفر از اساتید مطرح علوم انسانی و اجتماعی غرب، در طول يك دههي گذشته، بالغ بر دويست كتاب منتشر كردهاند كه حكايت از وضعيت وحشتناكي ميكند و آن هم اين است كه اگر يك زماني شما متون فلسفي را بايد به زبان مقيد و به شكل پيچيده و تحت نظر يك استاد ميخوانديد، امروز ابزار سينما اين فرآيند را به قدري ساده و عوامانه كرده است كه فرد در عين سرگرم شدن، به سادهترين شكل، آن مفاهيم پيچيده را در قالب حس دريافت ميكند، نه در قالب بيانيهي علمي و فلسفي.
به نظر شما، آيا سينما که مبتنی بر رویکردی تصویری است، اساساً توانايي و استعداد انتقال مفاهيم پیچیدهي فلسفي را دارد؟
اين توانايي بسيار بالاتر از آن چيزي است كه قبلاً تصور ميشد. جنگي كه امروز بين منتقدين سينما و عامهي سينماگران با استادان فلسفه و سينماگران حوزهي انديشه درگرفته اين است كه يك تلاش صدسالهاي صورت گرفت تا القا شود كه سينما چيزي جز سرگرمي (Entertainment) نيست. البته كساني كه خودشان از ابتدا در جريان اختراع سينما بودند و بعد هم ظرفيتهاي آن را تا دههي بيست، سي و چهل دنبال ميكردند، متوجه اهميت اين قضيه شدند؛ اما شايد ترجيح ميدادند مشت خودشان را باز نكنند. برای مثال، در دههي 1930 كميكاستريپي چاپ شد كه در آن شخصيتي به نام «سوپرمن» در مکانی به نام «Metropolis» یا «مادرشهر» نشان داده ميشد. چند وقت پيش هفتادمين سالگرد تولد شخصيت «سوپرمن» را جشن گرفتند.
شخصيت «سوپرمن» زماني خلق شد كه تحت تأثير ركود اقتصادي، در ايالات متحده فضا بسيار ملتهب بود و مشكلات عجيبي به وجود آمده بود و در اروپا نيز شرايط آرامآرام به سمت آغاز جنگ جهاني دوم ميرفت. دهها فيلم سينمايي، سريال و انيميشن با محوريت «سوپرمن» ساخته شده است. من به واسطهي موضوعي كه تدريس ميكردم، در اين رابطه مطالعات مفصلي انجام دادهام كه چه دليلي براي خلق اين شخصيت وجود داشت. اساساً ايالات متحده از خلق «سوپرمن» كه يك «Super Power» يا «ابرقدرت» است، به دنبال اين بود كه آرامآرام ابرقدرتي جهان را اختيار كند. با توجه به ضعف انگليس، به خصوص در جريان جنگ جهاني، ايالات متحده فضا را براي ظهور خود در قامت يك ابرقدرت مناسب ديده بود.
مطالعه پيرامون شخصيتهايي مثل «سوپرمن»، «اسپایدرمن»، «بتمن» و ابرانسانهاي ديگري كه آمريكا در طول اين هفتاد هشتاد سال از طريق هاليوود خلق كرده است نشان ميدهد كه به هيچ وجه اين آثار بيهدف و سرگردان نيستند؛ بلكه پشت اين شخصيتها و آثار، فلسفه، جهتگيري و سياستگذاريهاي عميقي وجود دارد و دائماً يك پيام مشخص براي همهي نسلها تكرار ميشود. در طول هفتاد سال، يك پيام سياسي، اجتماعي و ايدئولوژيك در قالب آثار مختلف درآمده و به جهان عرضه شده است. به ساير ملتها حقنه ميشود كه آمريكاييها برتر از شما هستند و به شهروند آمريكايي هم القا ميشود كه او ابرانسان است و اين سياره يك ناجي بيشتر ندارد آن هم انسان آمريكايي است.
با این توضیحات چطور ميتوانيم بگوييم پشت اين آثار فكر وجود ندارد؟ آيا ميشد اين تفكر را از طريق روزنامه، كتاب، مقاله يا اخبار در بين 310 ميليون نفر آمريكايي و هفت ميليارد جمعيت كل جهان، نهادينه كرد؟ در حالي كه در سراسر جهان، مردم اين آثار نمايشي را ميبينند و از آنها تأثير ميپذيرند. اگر اين استحالهي فكري فقط ادعاي ما بود، ممكن بود بعضي بگويند ما دچار توهم توطئه شدهايم. مسئله اينجاست كه 413 نفر از اساتيد فلسفه در غرب، كه كوچكترين آنها «اسلاوي ژيژك» است، چنين مسئلهاي را اذعان كردهاند. چهرههايي از اين دست در حوزهي تفكر و فلسفه در دانشگاههاي اروپا و آمريكا فعال هستند، سريال و انيميشن ميبينند، بازيهاي كامپيوتري را رصد ميكنند و موسيقي ميشنوند تا فلسفه را در اين آثار تبيين كنند.
تقريباً همهي اساتيد فلسفه ميگويند متون افلاطون، ارسطو، ابنسينا، سهروردي، ملاصدرا، هگل، كانت تا هايدگر و گادامر آن قدر پيچيده و مغلق است كه به راحتي نميتوان آنها را فهميد. معدود افرادي كه در فلسفه استخوان خرد كرده باشند ميتوانند نوشتههاي آنها را دقيقاً فهم كنند و افرادي كه ميخواهند فلسفه بياموزند بايد سر كلاس اين اساتيد بنشينند و سطربهسطر درس بگيرند.
بنابراین آیا میشود نتیجه گرفت که اگر بر همین مبنا جلو رویم، شیوههای مرسوم آموزشی که مبتنی بر متن مکتوب است، کمکم از بین خواهد رفت؟
به باور من، دورهي خطابه خواندن یا کلاسداری مستقيم یا نگارش و متننويسي مقيد آرامآرام کمرنگ شده و میشود. نميگويم این روشها كاملاً حذف ميشوند، اما قطعاً امروز جایگاه پیشین خود را در انتقال حس و پیام از دست دادهاند. هيچ فكر كردهايد که چرا در جامعهی 75ميليوني ايران، تيراژ كتابهاي رسمي دانشگاهي زير دو هزار نسخه است؟ يك دليلش آن است که نسل امروز ديگر سروكار زيادی با «تصور» ندارد و بیشتر به دنبال «تصویر» است. چنين نسلي ديگر كتاب، اشباع و ارضاعش نميكند. البته نميگويم كه كتاب، روزنامه و به طور کلی متن مكتوب حذف ميشوند، اما امروز تصویر حرف اول را میزند. قطعاً متنهايي كه شما در فضاي سايبر ميبينيد ضريب نفوذ بسیار پایینتری نسبت به يوتيوب دارند؛ چرا که زبان پدیدهای به نام یوتیوب، جهانيتر است.
در واقع اگر بخواهيم دقيقتر و صريحتر اعلام موضع كنيم، باید بگوییم ما با نسلي روبهرو هستيم كه دارای ذهن پروار است. كسي كه از ذهن پروار برخوردار است مطالب را با سرعت بيشتر و در حجم بالاتر دريافت ميكند. این فرد را نمیتوان معطل کرد و مطالب را با ریتمی آرام در اختیار او نهاد. به همین دلیل، متن مقيد و مغلق فلسفي او را جذب نمیکند و مباحث فلسفی باید با بهرهگیری از قوت نور و صدا (سینما) و ظرفيت بازيهای كامپيوتري و انيميشن منتقل شوند.
در واقع این سازوکارهای انتقال پیام و حس، تخيل را به اوج میرساند و تعقل و تفكر را براي فرد تسهيل میكند. به همین دلیل، استادان فلسفه در غرب ميگويند پيچيدهترين حرفهاي فلسفي كه سر كلاسهاي درس بیان میکنند، توسط سينماگرها، به سادهترين شكل، منتقل ميشود. اساتید فلسفه در معتبرترين دانشگاههای آمريكا، همچنان مفاهیم و مطالب را به سبك گذشته، برای سی چهل دانشجو بازگو میکنند؛ در حالی که همان حرفهاي پيچيده، مقيد و مغلق را سينماگراني مثل مارتين اسکورسیزی، استیون اسپیلبرگ، ديويد لينچ، استنلی کوبریک و دیگران، بدون اينكه بگویند مطلبی فلسفی را بیان میکنند، از طريق تصوير، صدا، ديالوگ و موسيقي انتقال ميدهند.
آیا شما قائل به این هستید که ارتباطي متقابل بين متفكرين علوم انساني و اجتماعي با اهالي سينما وجود دارد؟
فرض اول اين است كه بین این دو ارتباط وجود دارد؛ یعنی استادان فلسفه، جامعهشناسان، روانشناسان، انسانشناسان، متكلمين و متخصصین ساير حوزههای علوم انساني، اجتماعی، پزشكي و فني، دستاوردهایشان را در اختیار سینماگران قرار میدهند و آنها به زبان هنر بيان ميكنند. اين سناريو در مورد بعضيها مثل شخصيت عجيب و ممتازي مثل جیجی آبرامز صدق ميكند. سریال «Fringe» محتوای بیش از شصت رشتهی جديد علمي، از روانشناسی پیشرفته تا فیزیک را دراماتیزه میکند و آنها را در يك سريال علميتخيلي به گونهای ارائه ميكند كه جزء سه چهار سريال پربینندهی دورهی خودش میشود. بنابراین سناريوي اول این است که گروهي دانشمند، متخصص و متفكر نظراتشان را ميدهند و فیلمسازان این نظریات را در آثارشان دراماتیزه میکنند.
شكل ديگر این است که فیلمساز اساساً خودش فیلسوف است. برای مثال، کسی مثل استنلی كوبریک میتوانست در دانشگاه، فلسفه درس بدهد. در این سناریو، کسی به نام حافظ یا مولوی، محتوایی حکمی و عرفانی دارد که با استفاده از قالب شعر آن را بیان میکند و به این ترتیب، به زيباترين شكل ممكن، آن مفاهيم عميق و عظيم مورد نظر خودش را در قالب حس انتقال میدهد. این در حالی است که در نگاهی دیگر به سینماگر، او را در حد یک ناشر که کتاب حافظ یا مولوی را چاپ میکند، تقلیل میدهند.
دعوای امروز سینمای ايران در همین قسمت است. امروز تقریباً همهی سينماگران بزرگ ایران معتقدند مشكل سينمای ما فيلمنامه است. وقتي 95 درصد متون رشتهی سينما در دانشگاههاي ما به «تكنيك سينما» برميگردد و هيچ چيزي در حوزهی مباحث فكري به دانشجو ارائه نمیشود، در واقع سينماگر در حد يك چاپخانهدار و ناشر تقليل پیدا کرده و منتظر است تا یک نفر مثل مولوي یا حافظ شعري بسرايد تا او چاپ کند. سينماگرِ مؤلف بايد خودش فيلسوف باشد، مثل حافظ كه خودش صاحب اندیشه است و در عین حال، زبان هنر را هم بلد است. آن زمان قالب شعر ظرفیت بیان آن اندیشه را داشت و زبان امروز سينماست. بنابراین كسی که فكري دارد بايد بتواند آن را در قالب تصوير ارائه كند.
امروز اگر كسي بخواهد براي شما در حوزهی فيزيك، چهار پارادايم عالم فيزيك، یعنی نظریهی مکانیک نیوتن، نظریهی نسبيت انيشتين، نظریهی كوانتوم و نظريهی ريسمانها را آموزش دهد، چند ترم دانشگاهي زمان میبرد؛ ولی همین مباحث را میتوان در یک فيلم مستند 45دقيقهاي با استفاده از یافتههای فيزيكدانان مطرح دنیا ارائه کرد. فردی که میخواهد اطلاعاتی عمومي دربارهی این مباحث پیدا کند، به راحتی با دیدن این فیلم و بهرهگیری از قابلیتهای گرافيكي و یافتههای بزرگترین اساتید، به این اطلاعات دست پیدا میکند و مباحثی را که چند هفته در قالب متن باید میخواند، با 45 دقیقه فیلم میآموزد.
اما بسیاری از اساتید و صاحبنظران معتقدند که هیچ چیز جای کتاب و متن مکتوب را نمیگیرد و ما همچنان باید بر شیوههای سنتی تأکید کنیم.
با احترام به همهی اين اساتید، بايد بگويم كه عصر انقراض این روشها آغاز شده است. اينكه معتقدم ما هشتصد سال عقب هستيم به همين دليل است. هشتصد سال پیش، مولوي براي انتقال مفاهيم عميق خود از قالب شعر استفاده ميكرد و امروز ما هنوز در پي انتقال پيام از طريق روشهاي مكتوب هستيم. مولوي در آن زمان كتاب مقيد فلسفي ننوشت و حرفش را در قالب شعر گفت. اگر امروز مولوي زنده بود، يا فيلمساز ميشد يا فيلمنامه مينوشت. ابنسينا هم در سالهاي آخر عمرش، از آن متون مقيد فاصله ميگيرد و به داستان روي ميآورد. سرنوشت سهروردي هم اين گونه بود. اگر افلاطون و ارسطو هم امروز بودند، به جاي نوشتن متن مقيد، حتماً فيلم سينمايي، سريال يا حتي بازي كامپيوتري ميساختند.
افلاطون «جمهور» را نوشت تا مدينهي فاضله را ترسيم كند، در حالي كه امروز بازيهايي مانند «Civilization» وجود دارند كه در آنها فرد تمدني را به وجود ميآورد، با ديگر تمدنها ميجنگد و در فرآيند بازي، مدينهي فاضلهي سازندهي بازي را كاملاً درك ميكند. براي فهميدن كتاب مقيدي مثل «جمهور» فرد بايد وارد دانشگاه شود و ساعتها پاي درس اساتيد بنشيد، اما همين محتوا ميتواند در قالب يك بازي كامپيوتري ارائه شود و فرد با آن بازي كند و آرامآرام با ديدگاهها و آرا و عقايد سازندهي بازي آشنا شود. امروز كدام عاقلي وقتي امكان و ظرفيتي مثل بازي كامپيوتري وجود دارد، كتابي مثل «جمهور» را مينويسد؟ فارابي اگر ظرفيت و امكانات و تجهيزات امروز را داشت، آيا باز هم مدينهي فاضلهي خودش را در قالب يك كتاب توصيف ميكرد؟
برخي سينماگرها، سينما را صرفاً سرگرمي ميدانند، در حالي كه من مخالف اين نظر هستم. جالب آنکه امروزه در غرب نیز عليه سرگرمي بودن سينما واکنشهایی به وجود آمده است. حتماً اين داستان را شنيدهايد كه وقتي براي نيوتن نهارش را ميآوردند، گاهي آن قدر سرگرم كارهاي علمياش بود كه فراموش ميكرد غذايش را بخورد. هيچ كس نميگويد كارهاي علمي نيوتن سرگرمي بوده است، بلكه ميگويند او سرگرم كارهاي علمياش بوده است. وقتي انسان به چيزي جذب ميشود و به آن علاقهمند است، نميتوانيم بگوييم آن كار صرفاً سرگرمي است. لذا به نظر من، يك خلط مبحث اتفاق افتاده است و بايد سينما را از اين مخمصه نجات داد.
اما متأسفانه در بین سینماگران ما روی خوشی به چنین نگاهی به سینما وجود ندارد!
چون قاطبهي سينماگران و حتی منتقدين ما از تفكر فلسفي بري هستند. اين افراد فقط تكنيك سينما را آموختهاند. مثل اين است به كسي كه چاپخانه دارد بگوييد خودت مثل حافظ و مولوي شعر بگو و آن را چاپ كن. قطعاً چنين چيزي ممكن نيست. در كل تاريخ ما، تعداد اين فلاسفه، متفكرين و شعرا به صد نفر نميرسند. البته در غرب هم همين طور است. سالانه صدها فيلم در هاليوود ساخته ميشود، اما فقط پنج يا شش فيلم هستند كه در آنها فكر وجود دارد و معروف ميشوند.
بنابراين يكي از دلايل مقاومت منتقدين و فيلمسازان اين است كه آنها فقط تكنيك ميدانند و اگر بخواهند از سازوكارهاي تكنيكي فراتر بروند، چيزي براي گفتن ندارند. در اين ميان، اژدهای خطرناكي در سینمای كشور ما وجود دارد كه داراي سه سر است:
يك سر این اژدها ميگويد سينما چيزي جز «سرگرمي» نيست. دليل اين ادعا آن است كه خود اين افراد از انديشه تهي هستند و ميترسند از اينكه واقعاً سينما به سمت فكر و انديشه برود، چون اگر اين اتفاق بيفتد، آنها نه در حوزهي توليد و نه در حوزهي نقد سينما، جايي نخواهند داشت. اين در حالي است كه در آن سر دنيا، گروهي متشكل از 413 استاد فلسفه، بيش از دويست كتاب دربارهي فلسفهي آثار سينمايي، سريالها، انيميشنها و بازيهاي كامپيوتري نوشتهاند و معتقدند اين آثار پر از مضامين و انديشههاي فلسفياند.
سر دوم اين اژدها كه به جان هنر اين مملكت افتاده معتقد است كه سينما فقط «فُرم» است. اين عده ميگويند سخن گفتن از اينكه در سينما هر چيزي نشانهي چيست، غلط است، چون سينما صرفاً فُرم است. مثل اين است كه بگوييم حافظ فقط يك فُرم خاص را در شعرش رعايت كرده است. اگر اين طور بود، امروز اساتيد ادبيات در دانشگاههاي مختلف كشور، كه همهي زير و بم تكنيكهاي شعري حافظ را ميدانند، ميتوانستند همانند او شعر بسرايند. نميتوانند مثل او شعر بگويند، چون حافظ قبل از اينكه شاعر باشد حكيم و مفسر قرآن است. بنابراين در نگاه اين عده، محتوا نفي ميشود و همه چيز محدود به فُرم ميشود. نقد اين افراد هم فقط معطوف به فُرم است.
سر سوم اين اژدها كه تلاش ميكند ظرفيت اين هنر مقدس و مبارك را از بين ببرد كساني هستند كه «رسانه» بودن سينما را زير سؤال ميبرند. از اين بابت ميگويم هنر مقدس كه ذات كلمه و قوهي ناطقه مقدس است. وقتي اين نطق و كلام در قالب شعر، نمايش، موسيقي يا نقاشي درميآيد، قابل احترام است. اين گروه سوم معتقدند تلويزيون بايد مأموريت رسانه بودن را انجام دهد و از فيلم سينمايي نبايد انتظار انتقال پيام را داشت. اين عده ميگويند سينما فقط صنعت و هنر است و وجه رسانهاي ندارد.
وقتي اين اژدهاي سهسر را ميبينيد، متوجه ميشويد هر كدام از آنها به نوعي رسالت انتقال پيام را نفي ميكنند. وقتي براي اين عده سند بياوريد كه 413 استاد فلسفه ميگويند سينما برآمده از تفكر و فلسفه است، مثالهايي از دههي شصت ميآورند كه در آن دوران، مديريت سينمايي كشور، آثار افرادي مثل تاركوفسكي را در سينماها اكران ميكردند و در واقع فضاي عرفانزدهاي را ايجاد كرده بودند. آنها به استناد اين دوران، انديشه و فلسفه را در سينما زير سؤال ميبرند؛ در صورتي كه اساساً سينماي مطلوب سينمايي نيست كه همانند آن سالها حرفش را بيان كند. سينما بايد به گونهاي حرف فلسفي و عرفاني خودش را بزند كه اساساً مخاطب در ظاهر، متوجه آن نشود.
همان طور كه ميدانيد زندگي دو فيلسوف بزرگ ما، يعني ابنسينا و ملاصدرا، در قالب سريال ساخته شده است. در طول داستان، زندگي اين دو فيلسوف كاملاً دراماتيزه شده است، ولي وقتي كه ميخواهند حرفهاي فلسفي بزنند، آنها را در حلقهي درس نشان ميدهند و اين شخصيتها حرف فلسفي پيچيدهي خودشان را بيان ميكنند. در واقع فيلمساز ما نميتواند تفكر ملاصدرا يا ابنسينا را دراماتيزه كند و عيناً آنها را در دهان هنرپيشه نگذارد. اين در حالي است كه اساتيد فلسفه اذعان كردهاند استنلي كوبريك استاد فلسفه بوده است. ميگويند او در برخي آثارش، آيندهشناس بوده؛ گاهي همانند مثل هگل و ويكو، در نقش فيلسوف تاريخ ظاهر شده و در جايي ديگر فيلسوف عشق بوده است. مشکل ما این است که نمیتوانیم فکر فلاسفهمان را دراماتیزه کنیم.
نقدي که در این رابطه وجود دارد این است که برخی معتقدند فلسفهی غرب به دليل ماهيت فيزيكال و مادی خود که به «بود» و «هست» توجه دارد، پتانسیل تبديل «تصور» به «تصوير» را دارد؛ ولي حكمت يا فلسفهی اسلامي، به دليل ماهيت متافیزیکال و موضوعاتی که فراتر از حس و ماده است و توجه به «وجود» و «هستي»، اساساً قابلیت تبدیل به تصویر را ندارد.
آيا «اشارات و تنبیهات» ابنسينا یا «اسفار» ملاصدرا در قالب كلمه نوشته شده است يا خیر؟ هر چه را که بتوان در قالب كلمه نوشت و آن را فهميد، صدها و هزاران بار بهتر و راحتتر ميتوان در قالب زبان تصوير و سينما ارائه كرد.
برای مثال، یکی از موضوعات مهم در معرفت دینی، بحث «شهود» و «غیب» است، اما آیا میتوان شهود یا غيب را به قاب تصوير كشيد؟
بله، همان طور كه شما این مفاهیم را در قالب کلمه ميگوييد و مينويسيد و فرد تصور میکند، میتوان آنها را در قالب زبان تصویر بیان کرد.
فرد میتواند این مفاهیم را تصور کند، ولی لزوماً این تصور منطبق با واقعیت نیست؛ چرا که از اصلاً از جنس ماده و «بود» نیست و انسان نیز ظرفیت تجربهي آن در عالم ماده را ندارد. برای همین است که يكي از خصوصیات فرد مؤمن، «ايمان به غيب» معرفی میشود.
غیب در مقابل شهود قرار میگیرد. گاهی اوقات اگر میخواهید چيزي را بیان کنید، ميتوانيد نقطهی مقابل آن را نشان بدهيد تا آن مفهوم منتقل شود. به بيان صريحتر، اگر ما به سمتي برويم كه از ظرفيت سينما برای بیان حكمت اسلامي و بيانات قرآن و معصومین (ع) استفاده كنيم، به مراتب در انتقال معنا موفقتر خواهیم بود. قابليت و ظرفيت بالاتري در سینما وجود دارد، ولی ما فكر نكردهايم كه چطور اين ابزار را به كار بگيريم، چون عدهای از این تردید ما سوءاستفاده کردهاند و این مسئله را جا انداختهاند که نمیتوان هر چیزی را در ظرف سینما ریخت. مثل اين است كه كسي به حافظ بگوید شعر فُرم است و نباید حکمت و اندیشهات را در قالب آن بیان کنی. حافظ این کار را با بهرهگیری از کنایه، جناس و آرایههای ادبی دیگر انجام داده است. او از اين تكنيكها بهره برده تا حرفش را بزند. بنابراین براي حافظ، سعدی مولوی و... شعر هدف نیست، بلکه ظرفیت و ابزاری است تا آنها بتوانند پيام خودشان را به زيباترين شكل ممكن به غير، منتقل كنند.
امروز هر نويسندهی معتبري در غرب، تا كتابي را مينويسد، بلافاصله آن را به اثری نمايشي تبدیل ميکند. پرفسور نایل فرگوسن نمونهی بارز اين افراد است. او استاد تاريخ اقتصاد در دانشگاه هاروارد و مدرسهی عالي اقتصاد لندن است و اقتصاد استراتژيك و تاریخ اقتصاد جهان درس میدهد و به نوعی میتوان او را فیلسوفی دانست که تاریخ اقتصاد را بررسی میکند و در نهایت یک گزاره ارائه میدهد. هر كتابي كه او مينويسد، بلافاصله توسط شبکههای تلویزیونی تبدیل به يك فیلم مستند میشود.
به طور کلی، میتوان گفت نسل جديد متفكرين و استادان دانشگاه در غرب، اگر كتابی مینويسند، حتماً به دنبال آن هستند که کتابشان را تبديل به يك اثر مستند کنند. در دههی هفتاد که آثار تافلر در جهان و بالطبع در ایران رواج پیدا کرده بود، تلویزیون آمریکا مستندی ساخت که در آن خود تافلر مجری بود و حرفهایش در «موج سوم» و «جابهجایی قدرت» را در آن مستند بیان میکرد. اتفاقاً تلویزیون ما هم این برنامه را دوبله و پخش کرد. اين سنت در کشورهای مطرح دنیا همچنان ادامه دارد و صاحبان اندیشه سعی میکنند آثار مکتوب خود را در قالب تصویر نیز ارائه دهند. شاخصترين كتابهايي که ما در سطوح مختلف استراتژيك در فرهنگ، سياست، اقتصاد، امنيت و... از آنها استفاده میکنیم، عموماً كتبي است كه نويسندگان آنها بعد از نوشتن كتاب، آن را به يك اثر مستند تبدیل میکنند و اكثراً هم خودشان جلوي دوربين قرار ميگيرند.
در این میان، تئوريهاي جامعهسازي حاکی از آن است كه رسانه، جامعه ميسازد. در واقع امروز رسانه نقشی محوري در تئوريهاي جامعهسازي به خودش اختصاص داده و مفهومي به نام عرصهسازي شكل گرفته است. زمانی رسانه در جامعه در حاشيه قرار داشت، اما امروز رسانه تاروپود جامعه را در خودش حل كرده است و به آن شکل میدهد. امروز مفاهيمي مثل «جامعهی اطلاعاتی» و «جامعهی مجازي» جايگزين «جامعهی صنعتي» شده است. یقیناً نقطهی ثقل «جامعهی اطلاعاتي» و «جامعهی مجازی» رسانه است. اساساً دلیل مجازی بودن و اطلاعاتی بودن این جامعه آن است که رسانه در آن، همهی سازوکارها را انجام میدهد.
همان طور كه شما فرمودید، امروزه رسانه باعث شده است که جوامع بشری تبديل به «جامعهی اطلاعاتمحور» شوند؛ در حالی که ما در تلقي ديني خود، به دنبال «جامعهی حكمتمحور» هستيم. آيا رسانه ميتواند چنين کارکردی داشته باشد؟
نكتهي كليدي اين است كه ما اجازه دادهايم امروز با توجه به حجم عظيم رسانهها و پيام انبوهی که آنها منتقل میکنند، «فؤاد» افراد اشغال شود. همان طور که میدانید در ادبیات دینی ما، «ذهن» مطرح نیست، از فؤاد اسم برده میشود و فؤاد ظرفیتی دارد که اشغال یا کور میشود. باید امروز متوجه این خطر جهاني باشيم و بدانيم كه فؤاد مخاطب، در اثر تعامل گسترده با حجم عظيم و انبوه پيامها، اشغال ميشود. امروز ديگر نميتوانيم از روشهای سلبی استفاده کنیم. اگر قرار است جامعهی مبتنی بر حكمت و گفتمان مهدويت را محقق كنيم، لازم است بدانیم که به جای گزارههای حکمی، فؤاد مخاطب به وسیلهی گزارههایی اشغال میشود که بعضاً نمیدانیم چیستند. در این حالت، بهتر است با انگارهها و پيامهایی مبتني بر آيتشناسي، سازوكار هنر و به طور خاص سينما شکل بگیرد و فؤاد مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد. منظور از آیتشناسی این است که هر پديدهاي در هستي نشانهی چيزي است و اساساً پايه، اساس و شالودهی حكمت، آيت (نشانههاي هستي) است.
یک فيلم سينمایی یا برنامهی تلويزيونی که در آن سازوکارهای آیتشناسانه و حکمی وجود دارد، نه تنها فؤاد مخاطب را اشغال و کور نمیکند، بلکه باعث تقویت بینش او میشود. من بعضاً حسرت میخورم که چرا ما سینماگری مثل جیجی آبرامز یهودی نداریم که به اندازهی او به تأثیر آیات باور داشته باشد. این شخص در برخی آثارش در مدت کمتر از یک دقیقه، به زیبایی آیتی را دراماتيزه ميكند. برای مثال، او سه مرحلهی تبدیل کرم ابریشم به پروانه را به خوبی به مراحل زندگی انسان تشبیه میکند و «صیرورت» و «شدن» انسان را در قالب تصویری از تکامل پروانه بیان میکند. او وقتی يك فرد مستأصل را نشان ميدهد كه در زندگياش سر دوراهي گیر کرده و به سراغ یک آدم بزرگتر رفته است، آن فرد مسنتر به جای اینکه با گفتن چند جمله او را نصیحت کند، پیلهی کرم ابریشمی را روی درخت به او نشان میدهد و میگوید من میتوانم این پیله را با كارد بشكافم تا آن پروانه آزاد شود یا اینکه بگذارم خودش زحمت بکشد و از پیله بیرون بیاید. با این تشبیه، به آن جوان میفهماند که خودش باید بر سر دوراهی تصمیم بگیرد.
سينماگر متدين مسلمان ما اساساً به آیتشناسی در سینما اعتقادی ندارد، در حالی که سينماگران آمریکایی مثل ديويد لینچ، اسپیلبرگ یا مارتین اسکورسیزی این کار را میکنند. آنها این کار را در قالب «سمبليسم» در مکاتب سینمایی خودشان تعریف میکنند. این «سمبل» در ادبیات قرآني و ديني ما «آيت» نامیده میشود. در قرآن مدام داستانی روایت میشود و پس از آن، این جمله میآید که در این حکایت برای شما نشانهای است: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لآيَه»
اینکه چرا سينماگر ما در پی یافتن نشانههای ذکرشده در قرآن و روایت به زبان نشانه نیست، به همان اژدهای سهسری برمیگردد که بیان کردم. اين سه جريان منحط و منحرف مأموريتي ندارند جز اينكه ابزار انتقال پيامی مثل سینما، انیمیشن و بازی کامپیوتری را از جامعهی ما بگیرند؛ جامعهای که در جهان، حرفی برای گفتن دارد.
با این توضیحات میتوان نتیجه گرفت که در عصر حاضر، حوزهي «تربیت عمومی» مهمتر از «تربیت رسمی» شده است؟
بله، امروزه تربیت به دو حوزهی رسمی (Formal Education) و عمومی (Public Education) تقسیم شده است. اگر در گذشته ده سال طول میکشید تا فرد در یک رشتهی علمی اطلاعاتی کسب کند، امروز ظرف ده سال میتواند با پنجاه رشتهی علمی از طریق فضای سایبر آشنا شود و دربارهی آنها اطلاعات به دست آورد. اینکه به کشور دیگری بروید تا بتوانید سر کلاس استاد خاصی حضور پیدا کنید مربوط به دورهی تفوق علم رسمی است. امروز در هر نقطهای از این عالم که باشید، کافی است به اينترنت یا شبكههاي ماهوارهاي دسترسي داشته باشيد تا بتوانید پيچيدهترين، عميقترين و جديدترين نظريهها و تحقيقات را در تراز برترین استادان جهان دنبال كنيد. در چنين شرايطي، مفهوم «علم رسمی»، روزبهروز نسبت به «علم عمومی» محدودتر ميشود. پس وقتي که علم عمومي نسبت به علم رسمي روزبهروز نفوذ و ظرفيتش گسترش پيدا ميكند، ما با مسئلهاي مواجه هستيم و آن این است که بالاخره كساني بايد در عرصهی علم عمومی فعالیت کنند. همان طور که در ديپلماسي عمومي، متخصصين این امر باید از ظرفيتهای ديپلماسي عمومي استفاده كنند، در تربيت عمومي هم متخصصين تعليموتربيت بايد ابزار تربيت عمومي را در دست بگيرند و پيامها را منتقل كنند.
اگر دانشمندان جامعه اين دگرديسي و تحول را در تئوريهاي اجتماعي و تحولات اجتماعي متوجه نشوند و اصرار داشته باشند بر اینكه علم همان است كه سر كلاس دانشگاه درس داده ميشود، حتماً با مشکل مواجه خواهیم شد، چون امروز دیگر نمیتوانیم وقت افرادی را که دارای ذهن پروار هستند هدر بدهيم. امروز ظرفيت علم عمومي و علم رسمي در حوزهی مديريت دانش، قابل اندازهگيري و تفكيك است. از شواهد به راحتی میتوان دریافت که روزبهروز سيطره و گسترش علم عمومی عميقتر ميشود.
امروز خود سينما هم در حال دگرديسي است. سينما هم در نسل جديد، جايش را به بازي كامپيوتري میدهد. در آینده، سينما به گونهای که امروز ميشناسيد نخواهد بود. در كمتر از پانزده سال آينده، سينمای موجود كاملاً كنار گذاشته ميشود. اگر آيندهشناسي دقیق داشته باشیم، متوجه میشویم چه اتفاقاتي در اثر رشد تكنولوژي برای جوامع خواهد افتاد و این مسئله چه پیامدهایی برای نسل آینده خواهد داشت. اگر از امروز جامعه را براي آينده آماده نكنيم، جامعه به شکلی دردناك، كساني را که اين تغيير و تحول را نپذيرند كنار ميگذارد. درست مثل همان چیزی که داروین تحت عنوان انقراض ماموتها از آن ياد ميكند.
به همين دلیل، در پيوند علم و سينما، متخصصان علوم مختلف و به طور خاص، علوم انسانی باید بپذيرند که مهمترين ابزار انتقال علم به مخاطب، يعني دانشآموز و دانشجو، سينماست. بنابراین اولین مسئله این است که معلمین و اساتید ما به این نتیجه برسند که به جای تربیت سی چهل نفر، از ظرفيت بالاتري استفاده كنند و دامنهی مخاطبانشان را گسترش دهند.
دوم اینکه هنرمندان بايد به این باور برسند كه وظیفهشان صرفاً سرگرم كردن مردم نيست و فقط با ابزار فُرم نميتوانند حرف بزنند، بلكه بايد محتوا هم داشته باشند. در واقع سینماگران یا باید خودشان حکیم و عالم شوند یا از حکما و علما بهره بگیرند و مطالب آنها را منعكس كنند.
بخش سوم برميگردد به اينكه در جامعه چنين ظرفیتی به وجود بیاید؛ يعني جامعه انتظار داشته باشد كه وقتی یک انیمیشن یا فیلم سینمایی میبیند، حجم مطالب و پيامهایي كه ميگيرد، خالص، عميق و مطالعهشده باشد؛ چون سرگرمي صرف، معني لهو و لعب و اغوا ميدهد، در حالی که دنيا بازيچه نيست. اگر ما در اين دنيا غفلت كنيم، نميتوانيم آن را به مزرعهی آخرت تبديل كنيم. بنابراین مفهوم سرگرمي براي سينما توهين است. اولين كساني كه باید اين توهين را از سينما بزدايند خود سينماگران هستند. آنها باید جلوي اين اژدهای سهسر منحط، منحرف و كوتوله بایستند. بنابراین اساتید و معلمان، خود سینماگران و در لایهی سوم، تودهی مردم بايد مترصد اين باشند كه نگرش خودشان را نسبت به سينما عوض كنند و سينما را به جايگاه واقعي خودش برسانند.
متأسفانه در ابتدا، اين دو پديده، یعنی سینما و بازیهای کامپیوتری، سخيف شمرده شدند و سعي میشد اين دو ابزار در دست فرومايگان جامعهی معرفتي بشر باشند تا فقط پيامهاي سخيف را به جامعه منعكس و منتقل كنند؛ اما امروز استادان فلسفه اين ديوار را شكستهاند. به اعتقاد من، اين موجي كه شروع شده است به یک جريان قوي و عميق فرهنگي تبدیل ميشود. اساتید و بزرگان فرهنگ و اندیشه آمدهاند كه سينما، بازيهاي كامپيوتري و انيميشن را پالايش نمایند و تمایز سینمای تفکر و سینمای مبتذل را برای سینماگران روشن کنند. ما هم گريزي نداريم جز اينكه از اين ظرفيت عظيم، براي انتقال پيام خود استفاده كنيم و علاوه بر آن، صاحبان پيام را ترغيب كنيم كه مجهز به این زبان هنري شوند؛ يعني تلاش كنند كه بياموزند یا حداقل هر سینماگر در کنار خودش از یک عالم و متفکر بهره ببرد.
فرض اين است كه «وحي» را تبیین نماییم، سپس آن را به «عقل» و عقل را به «حس» تبدیل کنیم و در نهایت، این حس را به غير انتقال دهیم. این حرف حکماست. این حس همان هنر است و سازوکار انتقال آن وابسته به رسانه است. اگر بگوییم سينما رسانه نيست، يعني حس توليد شود، ولي به غير انتقال نیابد. مثل این است که در فرآیند نفس کشیدن، «دم» داشته باشیم، ولی «بازدم» وجود نداشته باشد. سينما وقتي يك انگارهی معرفتي را تبديل به حس میکند و میخواهد آن را به غیر منتقل كند، خواهناخواه در نقش یک رسانه ظاهر میشود. فرقی ندارد این فیلم سینمایی را در سالن سينما يا در کامپیوتر و تلویزیون ببینید، بالاخره اين اثر در قالب یک رسانه عمل میکند.
امروز کسی نمیتواند منکر اين انقلاب ساختاری شود. بنابراین پيوند سينما، انيميشن و بازي كامپيوتري با تعليموتربيت و علم (به خصوص علوم انساني و اجتماعی) پيوند وثیقي است. اعتقاد ما بر اين است كه در سال 1414، تقريباً اثري از آنچه امروز تحت عنوان آموزشوپرورش و آموزش عالي شناخته میشود، وجود نخواهد داشت. برای نسل آینده خندهدار خواهد بود که در گذشته، افراد سر كلاس مينشستند و درس میآموختند. يكي از بحثهايي كه تافلر سي سال پيش داشت این بود که موج سوم انبوهزدايي ميكند؛ يعني شما مجبور نيستيد براي ديدن يك سريال تلويزيوني حتماً رأس يك ساعت خاص، پاي تلويزيون باشيد.
بر این اساس، پیشبینی ما این است که در سال 1400 پیوند وثیقی بین سینما و علم به وجود میآید. قطعاً هر استاد دانشگاه، همان طور که امروز با یک مؤسسهی انتشاراتی قرارداد دارد، در آن زمان، با يك مؤسسهی سينمايي قرارداد خواهد داشت تا آنها حرفهای او را در قالب فيلمهاي مستند، سینمایی و انیمیشن یا بازیهای کامپیوتری، به جامعه عرضه کنند. این مسئله شروع شده است و ما امروز به برخی از اساتید در این حوزهها مشورت میدهیم. آرامآرام این پیوند در سالهای آینده عمیقتر خواهد شد و اساساً این حجم عظیم علم باید عمومی شود و به همهی لایههای جامعه انتقال یابد.
حسن عباسی نزدیک به دو دهه است که به صورت تخصصی در حوزهی مسائل استراتژیک فعالیت میکند. از آنجا که به باور او، مقولهای به نام سینما نیز جزء مسائل استراتژیک محسوب میشود، کمتر فیلم، سریال یا حتی انیمیشن معروف و مطرحی است که از نظر وی مخفی مانده باشد. او معتقد است سینما چیزی فراتر از سرگرمی و صنعت است. به باور او، سینما در ارتباط تام با مفاهیم و نظریههای علوم انسانی و اجتماعی است و به همین دلیل، در دنیای غرب بین اساتید و نظریههای علوم انسانی و اجتماعی با سینماگران ارتباط متقابل وجود دارد. شاید تا چند سال پیش، فهم این واقعیت سخت بود، اما انتشار کتابهایی در زمینهي فلسفهي سینمای کارگردانانی چون استنلی کوبریک، استیون اسپیلبرگ، دیوید لینچ، مارتین اسکورسیزی، جیجی آبرامز و... آن هم توسط بیش از چهارصد استاد برجستهي علوم انسانی و اجتماعی غرب، درک این مسئله را سادهتر کرده است. با وی به گفتوگو نشستیم تا نظراتش را در باب بایستههای تعامل سینما و علوم انسانی جویا شویم.
اگر افلاطون و ارسطو در دورهي ما زندگي ميكردند، به جاي «جمهور» و «سياست» به سينما ميرفتند و فيلم ميساختند. اين جملهاي به نقل از شماست که قبلاً در جایی پیرامون اهمیت سینما بیان کردید. استدلال حضرتعالي براي بيان اين جمله چه بوده است؟
هر متفكري، چه در شرق و چه در غرب و به خصوص اين دو نفر كه نام بردید و از معلمين اصلی تفكر و فلسفهي غرب محسوب ميشوند، به زباني براي بيان انديشهي خود نياز دارند. در عصر ارسطو، كه در آن مفهوم شعر و سازوكارهاي مربوط به بيان احساسات، انديشهها و آرا و عقايد و سازوكار تعامل با ديگران در حوزهي مفهوم و كلمه رقم ميخورد، یکی از مقاطع مهم فرهنگ بشري محسوب ميشود. البته پیش از این، هراكليتوس معتقد بود كه «آرخه»ي عالم و هستي، «لوگوس» يا كلمه است. بعدها در ابتداي انجيل يوحنا آمد: «اول خدا بود، غير خدا هيچ نبود. خدا كلمه بود، غير كلمه هيچ نبود.» اينكه گفته ميشود خدا، كلمه بود به همان آرخه بودن لوگوس برميگردد كه توسط هراكليتوس بيان شد. در واقع او مادهالمواد هستي و عالم را كلمه فرض كرد؛ تا جايي كه پس از حدود پانصد سال، انجيل يوحنا خدا را كلمه ميداند.
آنچه براي ما حائز اهميت است اين است كه 2500 سال پيش، در دامنهي زبانهاي شرقي در چينِ لائوتسو و كنفوسيوس، در هندِ بودا، در ايرانِ زرتشت و به طور كلي در حوزهي دامنهي زبانهاي سامي (كه زبان اديان ابراهيمي نيز عمدتاً به زبانهاي سامي هستند) و از سويي ديگر، در يونان عصر ارسطو و افلاطون، ظرفيت مفهومي بشر كامل شده بود. در واقع بشر در حوزهي فرهنگ مكتوب به ظرفيت كاملي رسيده بود. به آن دوره، دورهي «اشباع مفهومي» ميگوييم؛ يعني از آن زمان به بعد، بشر بر يك پايهي مفهومي و زباني كامل، بنيان فرهنگ بعدي را ميچيند و از آنجا به بعد تازه مفهوم «فرهنگ» شكل ميگيرد.
بنابراین يك روز بشر با ايما و اشاره پيام خودش را انتقال ميداد. در دورهي بعد، اين انتقال معنا از طريق نقاشيهاي روي ديوارهي غارها صورت ميگرفت. پس از آن، خطوط انسجاميافتهتري مثل هيروگليف مصر باستان به وجود آمد و كلمات شكل گرفتند و زبانهاي گوناگون به وجود آمدند. در دورهي بعد، مفهوم و واژگان كامل ميشوند و بشر متن را، چه در نظم و چه در نثر، كتابت ميكند. در همين دوره، شعر و ظرفيت آن، ابزار اصلي انتقال پيام به شمار ميرود كه با موسيقي ممزوج ميشود و در اين زمان، هنر موسيقي و شعر براي انتقال حس از منظر هنري و انتقال مفهوم و بيان عقايد و پيام در حوزهي واژگاني، در كنار هم قرار ميگيرند.
آرامآرام روايت خاطرات گذشته، وقايع، جنگها، عشقها و نفرتها، در قالب داستان خودش را نشان ميدهد و اين داستانها بعداً پايهي شكلگيري هنر نمايش ميشوند و به اين ترتيب، هنر نمايش يا تئاتر، با بازسازي صحنههاي جنگها، به وجود ميآيد. اساساً واژهي «theater» به معناي «صحنه» است و ريشه در حوزهي مفاهيم نظامي دارد. هنوز هم در غرب ردهي كلان فرماندهي كل قوا تحت عنوان «theater of War» شناخته ميشود. در واقع آنها در علوم نظاميشان، صحنهي جنگ را تئاتر جنگ مينامند و به فرماندهي جنگ، عنوان فرماندهي تئاتر جنگ اطلاق ميكنند. بنابراين در گذشته وقتي ميخواستند جنگها را روايت كنند، داستانی برای آن مينوشتند و آن را در قالب هنر نمايش اجرا ميكردند. اين اتفاق دقيقاً مشابه آن چيزي است كه در فرهنگ خود ما، تحت عنوان تعزيهخواني مرسوم است.
اما در يك دوره، در حوزهي فكر و فرهنگ غرب، ركودي به وجود ميآيد كه آنها از اين دوره تحت عنوان قرون وسطا ياد ميكنند. در اين دوره، اتفاق خاصي در حوزهي فرهنگ نميافتد و به گونهاي ميتوان اين دوره را از اين منظر، يكنواخت دانست. در دورهي پس از رنسانس، ابتدا در ايتاليا و بعد از چند دهه، در فرانسه، آلمان و انگليس، آرامآرام توجهها به سمت دايرهالمعارفنويسي جلب ميشود و در همين دوران، كانت و هگل ظهور پيدا ميكنند و فضاي خاصي را در دورهي روشنگري به وجود ميآورند. تمايل كشورهاي اروپايي براي كسب منابع بيشتر، آنها را به سمت كشورگشايي و كشف سرزمينهاي جديد سوق داد و به اين ترتيب، قارهي آمريكا كشف شد.
از سويي ديگر، وقوع انقلاب صنعتي و بروز تغييراتي در عرصهي اشتغال و سرمايه، به مرور جامعهاي بورژوازي را به وجود آورد و بالطبع، سازوكار انتقال پيام هم به مرور تغيير كرد. در اين زمان، با انتقال پيام به صورت انبوه روبهرو هستيم. تحولاتي در حوزهي نقاشي به وجود ميآيد و مكاتب متعدد نقاشي در اروپا ظاهر ميشوند. در سيصد سال اخير، تحولاتي در موسيقي به وجود ميآيد و چهرههاي بسيار بزرگ و شاخصي در موسيقي كلاسيك غرب پيدا ميشوند. به همين شكل، نمايشنامهنويسي هم تحت تأثير قرار ميگيرد و بعد از ويليام شكسپير جهشي در اين زمينه اتفاق ميافتد. به اين ترتيب، نمايشنامهنويسي در دورهي مدرن، نسبت به قرون وسطا حرفهايتر دنبال ميشود.
ادبيات داستاني نيز با قلههاي عظيمي مثل چخوف و داستايوفسكي روس، ويكتور هوگوي فرانسوي و چارلز ديكنز انگليسي متحول ميشود و عرصهي موسيقي نيز با ظهور پديدههايي مانند چايكوفسكي تحت تأثير قرار ميگيرد. در مجموع ميتوان گفت در اين دوره، ابزار انتقال حس و پيام در ادبيات، نقاشي، معماري و موسيقي متحول ميشود و مكاتب متعددي مثل اكسپرسيونيسم، امپرسیوناليسم، سمبليسم و ايسمهاي ديگر بروز پيدا ميكنند. تمام اينها انتقال پيام و حس را همزمان عهدهدار بودند، منتها اين امر متناسب با دگرديسي و تحولات عصر جديد و جامعهي بورژوازي اتفاق ميافتاد.
در واقع کمکم شیوههای مرسوم آموزش و انتقال مفاهیم تغییر پیدا میکند؟
بله، دقیقاً. وقتي به تمام اين سازوكارهاي انتقال پيام و انگارههاي علمي بيان نظريهها و ديدگاهها نظر مياندازيم، متوجه ميشويم كه متفاوت است از آن روشهاي سنتي مرسوم، آموزش رسمي كليساها، طريقهي كتابت و مواجهه با پديدههاي علمي، جايگاه انسان در اجتماع و نسبتي كه او با خدا دارد. در واقع اين ابداعات جديد، شكوفايي فرهنگي را براي غرب به ارمغان آورده بود و همان طور كه غرب با غارت آفريقا، آسيا، آمريكاي لاتين و آمريكاي شمالي، ثروت عظيمي انباشته كرد و توانست جهشي در عرصهي اقتصاد به وجود آورد، از حيث فرهنگي نيز با انباشت فكري و فرهنگي مواجه بود. يكباره تعداد زيادي از فيلسوفان، جامعهشناسان و دانشمندان حوزههاي مختلف (به خصوص در عرصهي فيزيك و رياضي) و هنرمندان در عرصههاي گوناگون، در كشورهاي مختلف قارهي اروپا، اين شكوفايي را براي آن تمدن، البته با بنمايه فرهنگي خود آنها، رقم زدند. وقتي كه دوربين عكاسي اختراع شد و سپس فيلمبرداري پديد آمد، به مرور سينما ظهور كرد و در قرن بيستم، به اوج خودش رسيد.
در قرن بيستم، تقريباً بر خلاف همهي تاريخ، با يك انقلاب عظيم در انتقال حس و پيام روبهرو بوديم. چند هزار سال طول كشيد تا بشر توانست نهايتاً گونهاي از انتقال پيام، يعني شعر را با گونهاي از انتقال حس، يعني موسيقي، ممزوج كند؛ داستان را به قالب هنر نمايش و تئاتر منتقل نمايد و بخشي از انتقال پيام و حس را در قالب معماري و مجسمهسازي درآورد. اما در قرن بيستم، يكباره اين امكان به وجود آمد كه بشر بتواند همهي اين سازوكارهاي انتقال پيام و حس را يكپارچه كند و آن را در قالب يك اثر سينمايي درآورد. در واقع بشر توانست با نور و صدا، همهي اين سازوكارها را در اختيار بگيرد. بديهي است كه اين ظرفيت هماهنگ و جامع، انتقال پيام و حس را خيلي حرفهايتر صورت ميداد. انيميشن و در دورههاي بعد، بازيهايي كامپيوتري، همه از جهشهايي بود كه در طول تقريباً نود سال، در قرن بيستم به اوج خودش رسيد.
امروز بررسي ابعاد اين انقلاب علمي، كه يك انقلاب پيام و به نوعي انفجار سازوكارهاي مربوط به انتقال پيام محسوب ميشود، در گرايشهاي تخصصي مختلف در دانشگاههاي غربي در دست مطالعه است. آنها در پي اين هستند كه تأثير اين انفجار را بر نظام اجتماعي امروز و آينده بررسي كنند، اما تقريباً ميتوان گفت امروز جامعهي بشري از بررسي و برآورد اين تأثيرات جا مانده است و نميداند چه اتفاقي دارد ميافتد.
اين ظرفيت رسانهاي، در كنار آن ظرفيت هنري و علمي، هر سه با همديگر تركيب شدند و به همافزايي عظيمي دست پيدا كردند كه هر قدر كارشناسان علوم ارتباطات يا استراتژيستهاي حوزهي رسانه و فرهنگ، تأثير آن را بررسي ميكنند، همچنان احساس ميشود كه در اين زمينه خلأ وجود دارد.
بنابراين طبق فرمايش حضرتعالي، ميتوان نتيجه گرفت كه سينما صرفاً يك ابزار ظهوریافته در دوران مدرنيته نيست و دارای عقبهي تمدنی چندهزارساله است؟
بله، اين فرآيندي است كه فعلاً رشد تكنولوژي، زمينهي بهروزرساني آن را فراهم كرده است؛ وگرنه مسئلهي نور و صدا در گذشته هم مطرح بوده است. نور و تصوير در نقاشيها و صدا در موسيقي وجود داشته است. حال امروز، تكنولوژي براي ضبط، اصلاح و تدوين اين قابليتها به كمك بشر آمده است. به بيان بعضي از كارشناسان، هر تصوير تا چند هزار كلمه، ظرفيت انتقال پيام دارد؛ يعني اگر شما براي انتقال يك مفهوم نيازمند آن باشيد كه چند هزار واژه را به كار بگيريد، سادهتر آن است كه همهي آن مفهوم را در قالب يك تصوير ارائه دهيد. ضمن اينكه اين زبان، جهاني و فراگير است، چون نوشته براي افراد مختلف با زبانهاي گوناگون، قابل فهم نيست، اما تصوير چنين قابليتي را دارد. از اين منظر، اتفاقي كه افتاده اين است كه كمكم انتقال معرفت دارد از حالت مكتوب خارج ميشود و در قالب سازوكارهاي تصويري درميآيد. در قرن بيستم، هرچند بشر متوجه اين تأثير شده بود، اما سينما و تلويزيون را در كنار متن مكتوب (روزنامه، كتاب و...) ميديد.
اما تحولي كه در طول چهار نسل در قرن بيستم اتفاق افتاد اين بود كه بشر از رويكرد «تصوری» (Conceptual) به رويكرد «تصویری» (Imagination) رسيد. شما يك موقع «مفهوم» را درمييافتيد و مثلاً وقتي تركيب «هواپيماي بوئينگ» را ميشنيديد، بر اساس تصوري كه از «هواپيما» و شركت «بوئينگ» داشتيد، اين تركيب را فهم ميكرديد. همين طور وقتي ميگفتند «خودروي پيكان» شما تصور عامي از «خودرو» داشتيد و اين تصور براي شما قابل فهم بود و از سويي ديگر، ميدانستيد كه «پيكان» نوعي از انواع «خودرو» است. در واقع شما بر اساس تصوري كه از آن كلمه داشتيد، آن را فهم ميكرديد. بنابراين نظام معرفت بشر، نظام تصوری بود.
در طول دهههاي اخير و به خصوص بعد از جنگ جهاني دوم و با فراگير شدن رسانههاي تصويري، رشد سينما شتاب گرفت، سريالهاي چندصدقسمتي در تلويزيون ظهور كرد و از سويي ديگر، انيميشن و بازيهاي كامپيوتري رواج يافت و به زيباترين شكل ممكن، تخيل سازنده را عينيت بخشيد و مخاطب و به خصوص كودكان توانستند با آن ارتباط برقرار كنند. به اين ترتيب، دورهي معرفتشناسي بشر از دورهي تصوری به دورهي تصویری تغيير پيدا كرد.
البته برخی اندیشمندان معتقدند که گذار بشر از «رویکرد تصوری» به «رویکرد تصویری» موجب سطحي شدن تفکر و بینش انسانها شده است.
امروزه در رابطه با اين موضوع، فيلسوفان حوزهي فلسفهي ذهن و معرفتشناسان اظهارنظرهايي كردهاند و اين مسئله طرفداران و مخالفاني دارد. گروهي از فيلسوفان حوزهي معرفتشناسي و متخصصين فلسفهي ذهن معتقدند اين شرايط سبب شده است که ذهن انسان، تنبل شود. همان طور كه مصرف بيش از اندازهي كالري، بدون تحرك، سبب چاقي و از بين رفتن تناسب فرد ميشود، اينجا هم بشر مطلب را متوجه ميشود، اما مابهازاي آن، ذهن و مغز او تلاش نميكند. در واقع به علت سرعت بالاي دريافت پيام، فرد دچار كمتحركي ذهني ميشود. ذهني كه واژگان را از طريق گوش ميشوند يا با چشم ميبيند و تلاش ميكند آنها را فهم و تبديل به تصوير كند، در واقع فرد تلاش ذهني انجام داده و مغز او به تكاپو واداشته شده است. در اثر اين تمرين و ممارست و در تعامل با اين مفاهيم است كه بعداً ذهن امكان زايش پيدا ميكند. در واقع تفكر به ابزار و عناصري نياز دارد كه همان خواندن و شنيدن است.
در مقابل، كساني كه «Imagination» را تأييد ميكنند نگاه ديگري دارند. آنها سرعت روزافزون و چشمگير دريافت مطالب را مد نظر دارند. چند سال پيش ما روي موضوعي تحت عنوان «ذهن پروار» كار ميكرديم. ذهن پروار به اين معناست كه ما با نسلي روبهرو هستيم كه تقريباً بيش از ده برابر پدربزرگ خودش ظرفيت ذهني دارد. اگر پدربزرگ فرد يك كارگر ساده يا كشاورز باشد، چيزي در حدود هفتصد واژه به كارش ميآيد و طبعاً ذخيرهي واژگاني او هم به همين اندازه است. همچنين اگر پدر اين فرد در دههي چهل و پنجاه، استاد دانشگاه در رشتههاي علوم انساني باشد، با حدود چهار هزار واژه سروكار دارد. اين در حالي است كه امروز يك دانشجوي مقطع كارشناسي بايد حدود ده هزار واژه در ذهنش داشته باشد، وگرنه نميتواند در زندگي اجتماعي امروز مفاهمه برقرار كند. امروز يك نوجوان مقطع راهنمايي يا دبيرستان، كه با كامپيوتر و تبلت كار ميكند، حدود هزار واژه ميشناسد كه به زبان مادرياش نيست. اگر اين واژگان را نداند، اساساً نميتواند در فضاي سايبر و در استفاده از كامپيوتر، تبلت يا موبايلش موفق باشد.
نكتهي ديگري كه در اين زمينه وجود دارد، «ولع اطلاعاتي» است. امروز در غرب از ولع اطلاعات تحت عنوان يك بيماري ياد ميشود كه ما هم طبيعتاً با آن درگير هستيم. اين بيماري مثل حرص فرد براي خوردن يا جمع كردن ثروت است. ولع اطلاعات سبب ميشود كه بعضاً فرد هشت ساعت يكسره پاي كامپيوتر بنشيند و وبگردي كند و اطلاعات مختلف را از فضاي سايبري به دست آورد. در اين بيماري، فرد مدام ميخواهد بيشتر بداند و با افراد بيشتري ارتباط داشته باشد.
اين اتفاقات يك بخش از ظرفيت ذهن پروار است. در واقع ما با نسلي روبهرو هستيم كه به شدت ذهنش پروار است و سيري ندارد. ضمن اينكه فردي كه ولع خوردن دارد، بالاخره حجم معدهاش محدود است و نميتواند بيش از يك اندازهي مشخص پُرخوري كند؛ اما كسي كه دچار بيماري ولع اطلاعات است نه تنها سير نميشود، بلكه ظرفيت ذهنش هم محدوديتي ندارد. اين ولع اطلاعات به نوعي تحت عنوان اعتياد هم شناخته ميشود.
بنابراین رشد و فراگیری رسانهها موجب شده است تا عملاً ما با پدیدهای به نام ذهن پروار که مخاطرات خاص خود را دارد روبهرو باشیم؟
بله، ذهن پروار جوان امروز ما، در خوابگاه دانشجويي، سالانه بعضاً بيش از 2500 قسمت سريال خارجي ميبيند. تقريباً همهي سريالهاي شاخص آمريكا، اروپا و شرق آسيا كه در فضاي سايبر وجود دارد، توسط جوانان دانلود ميشود و دستبهدست بين آنها ميچرخد. اين آمارها مربوط به ارزيابي سال 1387 است. در همان سال، آمارها نشان ميداد كه در سطح خانوادههاي سنتي، يك خانم خانهدار، در شرق، غرب، شمال و جنوب كشورمان، سالانه تقريباً 1200 قسمت سريال از صداوسيما تماشا ميكند.
اين حجم اطلاعاتي كه اين فيلمها و سريالها منتقل ميكنند بسيار زياد است. ما گفتوگوهاي چند فيلم را پياده كرديم تا حجم آن را محاسبه كنيم. براي مثال، هر فصل سريال «24» تقريباً حدود هفتصد صفحه زيرنويس دارد. از آنجا كه در جامعهي ما مردم عموماً زبان انگليسي نميدانند، زيرنويسها را ميخوانند. بنابراين با ديدن هر فصل از اين سريال، در واقع فرد حدود هفتصد صفحه متن ميخواند. اين سريال هشت فصل است. در طول ديدن سريال، فرد بايد زيرنويسها را سريعاً بخواند و در عين حال صدا و تصوير را هم دنبال كند تا پيام و حس سريال را بفهمد.
اما عمدهي اين ديالوگها، سطحي و روزمره هستند و فاقد اندیشه و تفکری خاص!
ولي به هر جهت، انتقال پيام و حس صورت ميگيرد و به هر حال اين فرد، هشت فصل هفتصدصفحهاي را در طول حدود سه هفته ميخواند. بعضي از سريالهايي هم كه تعداد قسمتهاي بيشتري دارند، قاعدتاً حجم اطلاعات بيشتري به فرد منتقل ميكنند. در حالي كه شما اين ديالوگها را سطحي ميدانيد، امروز استادان فلسفه در دانشگاههاي ايالات متحده، نظري متفاوت دارند. آنها به صراحت معتقد هستند كه در سريالهاي «24»، «Heroes» يا فيلمهاي سينمايي مختلف، حجم عظيمي از فلسفه وجود دارد. بر همین مبنا، 413 نفر از اساتید مطرح علوم انسانی و اجتماعی غرب، در طول يك دههي گذشته، بالغ بر دويست كتاب منتشر كردهاند كه حكايت از وضعيت وحشتناكي ميكند و آن هم اين است كه اگر يك زماني شما متون فلسفي را بايد به زبان مقيد و به شكل پيچيده و تحت نظر يك استاد ميخوانديد، امروز ابزار سينما اين فرآيند را به قدري ساده و عوامانه كرده است كه فرد در عين سرگرم شدن، به سادهترين شكل، آن مفاهيم پيچيده را در قالب حس دريافت ميكند، نه در قالب بيانيهي علمي و فلسفي.
به نظر شما، آيا سينما که مبتنی بر رویکردی تصویری است، اساساً توانايي و استعداد انتقال مفاهيم پیچیدهي فلسفي را دارد؟
اين توانايي بسيار بالاتر از آن چيزي است كه قبلاً تصور ميشد. جنگي كه امروز بين منتقدين سينما و عامهي سينماگران با استادان فلسفه و سينماگران حوزهي انديشه درگرفته اين است كه يك تلاش صدسالهاي صورت گرفت تا القا شود كه سينما چيزي جز سرگرمي (Entertainment) نيست. البته كساني كه خودشان از ابتدا در جريان اختراع سينما بودند و بعد هم ظرفيتهاي آن را تا دههي بيست، سي و چهل دنبال ميكردند، متوجه اهميت اين قضيه شدند؛ اما شايد ترجيح ميدادند مشت خودشان را باز نكنند. برای مثال، در دههي 1930 كميكاستريپي چاپ شد كه در آن شخصيتي به نام «سوپرمن» در مکانی به نام «Metropolis» یا «مادرشهر» نشان داده ميشد. چند وقت پيش هفتادمين سالگرد تولد شخصيت «سوپرمن» را جشن گرفتند.
شخصيت «سوپرمن» زماني خلق شد كه تحت تأثير ركود اقتصادي، در ايالات متحده فضا بسيار ملتهب بود و مشكلات عجيبي به وجود آمده بود و در اروپا نيز شرايط آرامآرام به سمت آغاز جنگ جهاني دوم ميرفت. دهها فيلم سينمايي، سريال و انيميشن با محوريت «سوپرمن» ساخته شده است. من به واسطهي موضوعي كه تدريس ميكردم، در اين رابطه مطالعات مفصلي انجام دادهام كه چه دليلي براي خلق اين شخصيت وجود داشت. اساساً ايالات متحده از خلق «سوپرمن» كه يك «Super Power» يا «ابرقدرت» است، به دنبال اين بود كه آرامآرام ابرقدرتي جهان را اختيار كند. با توجه به ضعف انگليس، به خصوص در جريان جنگ جهاني، ايالات متحده فضا را براي ظهور خود در قامت يك ابرقدرت مناسب ديده بود.
مطالعه پيرامون شخصيتهايي مثل «سوپرمن»، «اسپایدرمن»، «بتمن» و ابرانسانهاي ديگري كه آمريكا در طول اين هفتاد هشتاد سال از طريق هاليوود خلق كرده است نشان ميدهد كه به هيچ وجه اين آثار بيهدف و سرگردان نيستند؛ بلكه پشت اين شخصيتها و آثار، فلسفه، جهتگيري و سياستگذاريهاي عميقي وجود دارد و دائماً يك پيام مشخص براي همهي نسلها تكرار ميشود. در طول هفتاد سال، يك پيام سياسي، اجتماعي و ايدئولوژيك در قالب آثار مختلف درآمده و به جهان عرضه شده است. به ساير ملتها حقنه ميشود كه آمريكاييها برتر از شما هستند و به شهروند آمريكايي هم القا ميشود كه او ابرانسان است و اين سياره يك ناجي بيشتر ندارد آن هم انسان آمريكايي است.
با این توضیحات چطور ميتوانيم بگوييم پشت اين آثار فكر وجود ندارد؟ آيا ميشد اين تفكر را از طريق روزنامه، كتاب، مقاله يا اخبار در بين 310 ميليون نفر آمريكايي و هفت ميليارد جمعيت كل جهان، نهادينه كرد؟ در حالي كه در سراسر جهان، مردم اين آثار نمايشي را ميبينند و از آنها تأثير ميپذيرند. اگر اين استحالهي فكري فقط ادعاي ما بود، ممكن بود بعضي بگويند ما دچار توهم توطئه شدهايم. مسئله اينجاست كه 413 نفر از اساتيد فلسفه در غرب، كه كوچكترين آنها «اسلاوي ژيژك» است، چنين مسئلهاي را اذعان كردهاند. چهرههايي از اين دست در حوزهي تفكر و فلسفه در دانشگاههاي اروپا و آمريكا فعال هستند، سريال و انيميشن ميبينند، بازيهاي كامپيوتري را رصد ميكنند و موسيقي ميشنوند تا فلسفه را در اين آثار تبيين كنند.
تقريباً همهي اساتيد فلسفه ميگويند متون افلاطون، ارسطو، ابنسينا، سهروردي، ملاصدرا، هگل، كانت تا هايدگر و گادامر آن قدر پيچيده و مغلق است كه به راحتي نميتوان آنها را فهميد. معدود افرادي كه در فلسفه استخوان خرد كرده باشند ميتوانند نوشتههاي آنها را دقيقاً فهم كنند و افرادي كه ميخواهند فلسفه بياموزند بايد سر كلاس اين اساتيد بنشينند و سطربهسطر درس بگيرند.
بنابراین آیا میشود نتیجه گرفت که اگر بر همین مبنا جلو رویم، شیوههای مرسوم آموزشی که مبتنی بر متن مکتوب است، کمکم از بین خواهد رفت؟
به باور من، دورهي خطابه خواندن یا کلاسداری مستقيم یا نگارش و متننويسي مقيد آرامآرام کمرنگ شده و میشود. نميگويم این روشها كاملاً حذف ميشوند، اما قطعاً امروز جایگاه پیشین خود را در انتقال حس و پیام از دست دادهاند. هيچ فكر كردهايد که چرا در جامعهی 75ميليوني ايران، تيراژ كتابهاي رسمي دانشگاهي زير دو هزار نسخه است؟ يك دليلش آن است که نسل امروز ديگر سروكار زيادی با «تصور» ندارد و بیشتر به دنبال «تصویر» است. چنين نسلي ديگر كتاب، اشباع و ارضاعش نميكند. البته نميگويم كه كتاب، روزنامه و به طور کلی متن مكتوب حذف ميشوند، اما امروز تصویر حرف اول را میزند. قطعاً متنهايي كه شما در فضاي سايبر ميبينيد ضريب نفوذ بسیار پایینتری نسبت به يوتيوب دارند؛ چرا که زبان پدیدهای به نام یوتیوب، جهانيتر است.
در واقع اگر بخواهيم دقيقتر و صريحتر اعلام موضع كنيم، باید بگوییم ما با نسلي روبهرو هستيم كه دارای ذهن پروار است. كسي كه از ذهن پروار برخوردار است مطالب را با سرعت بيشتر و در حجم بالاتر دريافت ميكند. این فرد را نمیتوان معطل کرد و مطالب را با ریتمی آرام در اختیار او نهاد. به همین دلیل، متن مقيد و مغلق فلسفي او را جذب نمیکند و مباحث فلسفی باید با بهرهگیری از قوت نور و صدا (سینما) و ظرفيت بازيهای كامپيوتري و انيميشن منتقل شوند.
در واقع این سازوکارهای انتقال پیام و حس، تخيل را به اوج میرساند و تعقل و تفكر را براي فرد تسهيل میكند. به همین دلیل، استادان فلسفه در غرب ميگويند پيچيدهترين حرفهاي فلسفي كه سر كلاسهاي درس بیان میکنند، توسط سينماگرها، به سادهترين شكل، منتقل ميشود. اساتید فلسفه در معتبرترين دانشگاههای آمريكا، همچنان مفاهیم و مطالب را به سبك گذشته، برای سی چهل دانشجو بازگو میکنند؛ در حالی که همان حرفهاي پيچيده، مقيد و مغلق را سينماگراني مثل مارتين اسکورسیزی، استیون اسپیلبرگ، ديويد لينچ، استنلی کوبریک و دیگران، بدون اينكه بگویند مطلبی فلسفی را بیان میکنند، از طريق تصوير، صدا، ديالوگ و موسيقي انتقال ميدهند.
آیا شما قائل به این هستید که ارتباطي متقابل بين متفكرين علوم انساني و اجتماعي با اهالي سينما وجود دارد؟
فرض اول اين است كه بین این دو ارتباط وجود دارد؛ یعنی استادان فلسفه، جامعهشناسان، روانشناسان، انسانشناسان، متكلمين و متخصصین ساير حوزههای علوم انساني، اجتماعی، پزشكي و فني، دستاوردهایشان را در اختیار سینماگران قرار میدهند و آنها به زبان هنر بيان ميكنند. اين سناريو در مورد بعضيها مثل شخصيت عجيب و ممتازي مثل جیجی آبرامز صدق ميكند. سریال «Fringe» محتوای بیش از شصت رشتهی جديد علمي، از روانشناسی پیشرفته تا فیزیک را دراماتیزه میکند و آنها را در يك سريال علميتخيلي به گونهای ارائه ميكند كه جزء سه چهار سريال پربینندهی دورهی خودش میشود. بنابراین سناريوي اول این است که گروهي دانشمند، متخصص و متفكر نظراتشان را ميدهند و فیلمسازان این نظریات را در آثارشان دراماتیزه میکنند.
شكل ديگر این است که فیلمساز اساساً خودش فیلسوف است. برای مثال، کسی مثل استنلی كوبریک میتوانست در دانشگاه، فلسفه درس بدهد. در این سناریو، کسی به نام حافظ یا مولوی، محتوایی حکمی و عرفانی دارد که با استفاده از قالب شعر آن را بیان میکند و به این ترتیب، به زيباترين شكل ممكن، آن مفاهيم عميق و عظيم مورد نظر خودش را در قالب حس انتقال میدهد. این در حالی است که در نگاهی دیگر به سینماگر، او را در حد یک ناشر که کتاب حافظ یا مولوی را چاپ میکند، تقلیل میدهند.
دعوای امروز سینمای ايران در همین قسمت است. امروز تقریباً همهی سينماگران بزرگ ایران معتقدند مشكل سينمای ما فيلمنامه است. وقتي 95 درصد متون رشتهی سينما در دانشگاههاي ما به «تكنيك سينما» برميگردد و هيچ چيزي در حوزهی مباحث فكري به دانشجو ارائه نمیشود، در واقع سينماگر در حد يك چاپخانهدار و ناشر تقليل پیدا کرده و منتظر است تا یک نفر مثل مولوي یا حافظ شعري بسرايد تا او چاپ کند. سينماگرِ مؤلف بايد خودش فيلسوف باشد، مثل حافظ كه خودش صاحب اندیشه است و در عین حال، زبان هنر را هم بلد است. آن زمان قالب شعر ظرفیت بیان آن اندیشه را داشت و زبان امروز سينماست. بنابراین كسی که فكري دارد بايد بتواند آن را در قالب تصوير ارائه كند.
امروز اگر كسي بخواهد براي شما در حوزهی فيزيك، چهار پارادايم عالم فيزيك، یعنی نظریهی مکانیک نیوتن، نظریهی نسبيت انيشتين، نظریهی كوانتوم و نظريهی ريسمانها را آموزش دهد، چند ترم دانشگاهي زمان میبرد؛ ولی همین مباحث را میتوان در یک فيلم مستند 45دقيقهاي با استفاده از یافتههای فيزيكدانان مطرح دنیا ارائه کرد. فردی که میخواهد اطلاعاتی عمومي دربارهی این مباحث پیدا کند، به راحتی با دیدن این فیلم و بهرهگیری از قابلیتهای گرافيكي و یافتههای بزرگترین اساتید، به این اطلاعات دست پیدا میکند و مباحثی را که چند هفته در قالب متن باید میخواند، با 45 دقیقه فیلم میآموزد.
اما بسیاری از اساتید و صاحبنظران معتقدند که هیچ چیز جای کتاب و متن مکتوب را نمیگیرد و ما همچنان باید بر شیوههای سنتی تأکید کنیم.
با احترام به همهی اين اساتید، بايد بگويم كه عصر انقراض این روشها آغاز شده است. اينكه معتقدم ما هشتصد سال عقب هستيم به همين دليل است. هشتصد سال پیش، مولوي براي انتقال مفاهيم عميق خود از قالب شعر استفاده ميكرد و امروز ما هنوز در پي انتقال پيام از طريق روشهاي مكتوب هستيم. مولوي در آن زمان كتاب مقيد فلسفي ننوشت و حرفش را در قالب شعر گفت. اگر امروز مولوي زنده بود، يا فيلمساز ميشد يا فيلمنامه مينوشت. ابنسينا هم در سالهاي آخر عمرش، از آن متون مقيد فاصله ميگيرد و به داستان روي ميآورد. سرنوشت سهروردي هم اين گونه بود. اگر افلاطون و ارسطو هم امروز بودند، به جاي نوشتن متن مقيد، حتماً فيلم سينمايي، سريال يا حتي بازي كامپيوتري ميساختند.
افلاطون «جمهور» را نوشت تا مدينهي فاضله را ترسيم كند، در حالي كه امروز بازيهايي مانند «Civilization» وجود دارند كه در آنها فرد تمدني را به وجود ميآورد، با ديگر تمدنها ميجنگد و در فرآيند بازي، مدينهي فاضلهي سازندهي بازي را كاملاً درك ميكند. براي فهميدن كتاب مقيدي مثل «جمهور» فرد بايد وارد دانشگاه شود و ساعتها پاي درس اساتيد بنشيد، اما همين محتوا ميتواند در قالب يك بازي كامپيوتري ارائه شود و فرد با آن بازي كند و آرامآرام با ديدگاهها و آرا و عقايد سازندهي بازي آشنا شود. امروز كدام عاقلي وقتي امكان و ظرفيتي مثل بازي كامپيوتري وجود دارد، كتابي مثل «جمهور» را مينويسد؟ فارابي اگر ظرفيت و امكانات و تجهيزات امروز را داشت، آيا باز هم مدينهي فاضلهي خودش را در قالب يك كتاب توصيف ميكرد؟
برخي سينماگرها، سينما را صرفاً سرگرمي ميدانند، در حالي كه من مخالف اين نظر هستم. جالب آنکه امروزه در غرب نیز عليه سرگرمي بودن سينما واکنشهایی به وجود آمده است. حتماً اين داستان را شنيدهايد كه وقتي براي نيوتن نهارش را ميآوردند، گاهي آن قدر سرگرم كارهاي علمياش بود كه فراموش ميكرد غذايش را بخورد. هيچ كس نميگويد كارهاي علمي نيوتن سرگرمي بوده است، بلكه ميگويند او سرگرم كارهاي علمياش بوده است. وقتي انسان به چيزي جذب ميشود و به آن علاقهمند است، نميتوانيم بگوييم آن كار صرفاً سرگرمي است. لذا به نظر من، يك خلط مبحث اتفاق افتاده است و بايد سينما را از اين مخمصه نجات داد.
اما متأسفانه در بین سینماگران ما روی خوشی به چنین نگاهی به سینما وجود ندارد!
چون قاطبهي سينماگران و حتی منتقدين ما از تفكر فلسفي بري هستند. اين افراد فقط تكنيك سينما را آموختهاند. مثل اين است به كسي كه چاپخانه دارد بگوييد خودت مثل حافظ و مولوي شعر بگو و آن را چاپ كن. قطعاً چنين چيزي ممكن نيست. در كل تاريخ ما، تعداد اين فلاسفه، متفكرين و شعرا به صد نفر نميرسند. البته در غرب هم همين طور است. سالانه صدها فيلم در هاليوود ساخته ميشود، اما فقط پنج يا شش فيلم هستند كه در آنها فكر وجود دارد و معروف ميشوند.
بنابراين يكي از دلايل مقاومت منتقدين و فيلمسازان اين است كه آنها فقط تكنيك ميدانند و اگر بخواهند از سازوكارهاي تكنيكي فراتر بروند، چيزي براي گفتن ندارند. در اين ميان، اژدهای خطرناكي در سینمای كشور ما وجود دارد كه داراي سه سر است:
يك سر این اژدها ميگويد سينما چيزي جز «سرگرمي» نيست. دليل اين ادعا آن است كه خود اين افراد از انديشه تهي هستند و ميترسند از اينكه واقعاً سينما به سمت فكر و انديشه برود، چون اگر اين اتفاق بيفتد، آنها نه در حوزهي توليد و نه در حوزهي نقد سينما، جايي نخواهند داشت. اين در حالي است كه در آن سر دنيا، گروهي متشكل از 413 استاد فلسفه، بيش از دويست كتاب دربارهي فلسفهي آثار سينمايي، سريالها، انيميشنها و بازيهاي كامپيوتري نوشتهاند و معتقدند اين آثار پر از مضامين و انديشههاي فلسفياند.
سر دوم اين اژدها كه به جان هنر اين مملكت افتاده معتقد است كه سينما فقط «فُرم» است. اين عده ميگويند سخن گفتن از اينكه در سينما هر چيزي نشانهي چيست، غلط است، چون سينما صرفاً فُرم است. مثل اين است كه بگوييم حافظ فقط يك فُرم خاص را در شعرش رعايت كرده است. اگر اين طور بود، امروز اساتيد ادبيات در دانشگاههاي مختلف كشور، كه همهي زير و بم تكنيكهاي شعري حافظ را ميدانند، ميتوانستند همانند او شعر بسرايند. نميتوانند مثل او شعر بگويند، چون حافظ قبل از اينكه شاعر باشد حكيم و مفسر قرآن است. بنابراين در نگاه اين عده، محتوا نفي ميشود و همه چيز محدود به فُرم ميشود. نقد اين افراد هم فقط معطوف به فُرم است.
سر سوم اين اژدها كه تلاش ميكند ظرفيت اين هنر مقدس و مبارك را از بين ببرد كساني هستند كه «رسانه» بودن سينما را زير سؤال ميبرند. از اين بابت ميگويم هنر مقدس كه ذات كلمه و قوهي ناطقه مقدس است. وقتي اين نطق و كلام در قالب شعر، نمايش، موسيقي يا نقاشي درميآيد، قابل احترام است. اين گروه سوم معتقدند تلويزيون بايد مأموريت رسانه بودن را انجام دهد و از فيلم سينمايي نبايد انتظار انتقال پيام را داشت. اين عده ميگويند سينما فقط صنعت و هنر است و وجه رسانهاي ندارد.
وقتي اين اژدهاي سهسر را ميبينيد، متوجه ميشويد هر كدام از آنها به نوعي رسالت انتقال پيام را نفي ميكنند. وقتي براي اين عده سند بياوريد كه 413 استاد فلسفه ميگويند سينما برآمده از تفكر و فلسفه است، مثالهايي از دههي شصت ميآورند كه در آن دوران، مديريت سينمايي كشور، آثار افرادي مثل تاركوفسكي را در سينماها اكران ميكردند و در واقع فضاي عرفانزدهاي را ايجاد كرده بودند. آنها به استناد اين دوران، انديشه و فلسفه را در سينما زير سؤال ميبرند؛ در صورتي كه اساساً سينماي مطلوب سينمايي نيست كه همانند آن سالها حرفش را بيان كند. سينما بايد به گونهاي حرف فلسفي و عرفاني خودش را بزند كه اساساً مخاطب در ظاهر، متوجه آن نشود.
همان طور كه ميدانيد زندگي دو فيلسوف بزرگ ما، يعني ابنسينا و ملاصدرا، در قالب سريال ساخته شده است. در طول داستان، زندگي اين دو فيلسوف كاملاً دراماتيزه شده است، ولي وقتي كه ميخواهند حرفهاي فلسفي بزنند، آنها را در حلقهي درس نشان ميدهند و اين شخصيتها حرف فلسفي پيچيدهي خودشان را بيان ميكنند. در واقع فيلمساز ما نميتواند تفكر ملاصدرا يا ابنسينا را دراماتيزه كند و عيناً آنها را در دهان هنرپيشه نگذارد. اين در حالي است كه اساتيد فلسفه اذعان كردهاند استنلي كوبريك استاد فلسفه بوده است. ميگويند او در برخي آثارش، آيندهشناس بوده؛ گاهي همانند مثل هگل و ويكو، در نقش فيلسوف تاريخ ظاهر شده و در جايي ديگر فيلسوف عشق بوده است. مشکل ما این است که نمیتوانیم فکر فلاسفهمان را دراماتیزه کنیم.
نقدي که در این رابطه وجود دارد این است که برخی معتقدند فلسفهی غرب به دليل ماهيت فيزيكال و مادی خود که به «بود» و «هست» توجه دارد، پتانسیل تبديل «تصور» به «تصوير» را دارد؛ ولي حكمت يا فلسفهی اسلامي، به دليل ماهيت متافیزیکال و موضوعاتی که فراتر از حس و ماده است و توجه به «وجود» و «هستي»، اساساً قابلیت تبدیل به تصویر را ندارد.
آيا «اشارات و تنبیهات» ابنسينا یا «اسفار» ملاصدرا در قالب كلمه نوشته شده است يا خیر؟ هر چه را که بتوان در قالب كلمه نوشت و آن را فهميد، صدها و هزاران بار بهتر و راحتتر ميتوان در قالب زبان تصوير و سينما ارائه كرد.
برای مثال، یکی از موضوعات مهم در معرفت دینی، بحث «شهود» و «غیب» است، اما آیا میتوان شهود یا غيب را به قاب تصوير كشيد؟
بله، همان طور كه شما این مفاهیم را در قالب کلمه ميگوييد و مينويسيد و فرد تصور میکند، میتوان آنها را در قالب زبان تصویر بیان کرد.
فرد میتواند این مفاهیم را تصور کند، ولی لزوماً این تصور منطبق با واقعیت نیست؛ چرا که از اصلاً از جنس ماده و «بود» نیست و انسان نیز ظرفیت تجربهي آن در عالم ماده را ندارد. برای همین است که يكي از خصوصیات فرد مؤمن، «ايمان به غيب» معرفی میشود.
غیب در مقابل شهود قرار میگیرد. گاهی اوقات اگر میخواهید چيزي را بیان کنید، ميتوانيد نقطهی مقابل آن را نشان بدهيد تا آن مفهوم منتقل شود. به بيان صريحتر، اگر ما به سمتي برويم كه از ظرفيت سينما برای بیان حكمت اسلامي و بيانات قرآن و معصومین (ع) استفاده كنيم، به مراتب در انتقال معنا موفقتر خواهیم بود. قابليت و ظرفيت بالاتري در سینما وجود دارد، ولی ما فكر نكردهايم كه چطور اين ابزار را به كار بگيريم، چون عدهای از این تردید ما سوءاستفاده کردهاند و این مسئله را جا انداختهاند که نمیتوان هر چیزی را در ظرف سینما ریخت. مثل اين است كه كسي به حافظ بگوید شعر فُرم است و نباید حکمت و اندیشهات را در قالب آن بیان کنی. حافظ این کار را با بهرهگیری از کنایه، جناس و آرایههای ادبی دیگر انجام داده است. او از اين تكنيكها بهره برده تا حرفش را بزند. بنابراین براي حافظ، سعدی مولوی و... شعر هدف نیست، بلکه ظرفیت و ابزاری است تا آنها بتوانند پيام خودشان را به زيباترين شكل ممكن به غير، منتقل كنند.
امروز هر نويسندهی معتبري در غرب، تا كتابي را مينويسد، بلافاصله آن را به اثری نمايشي تبدیل ميکند. پرفسور نایل فرگوسن نمونهی بارز اين افراد است. او استاد تاريخ اقتصاد در دانشگاه هاروارد و مدرسهی عالي اقتصاد لندن است و اقتصاد استراتژيك و تاریخ اقتصاد جهان درس میدهد و به نوعی میتوان او را فیلسوفی دانست که تاریخ اقتصاد را بررسی میکند و در نهایت یک گزاره ارائه میدهد. هر كتابي كه او مينويسد، بلافاصله توسط شبکههای تلویزیونی تبدیل به يك فیلم مستند میشود.
به طور کلی، میتوان گفت نسل جديد متفكرين و استادان دانشگاه در غرب، اگر كتابی مینويسند، حتماً به دنبال آن هستند که کتابشان را تبديل به يك اثر مستند کنند. در دههی هفتاد که آثار تافلر در جهان و بالطبع در ایران رواج پیدا کرده بود، تلویزیون آمریکا مستندی ساخت که در آن خود تافلر مجری بود و حرفهایش در «موج سوم» و «جابهجایی قدرت» را در آن مستند بیان میکرد. اتفاقاً تلویزیون ما هم این برنامه را دوبله و پخش کرد. اين سنت در کشورهای مطرح دنیا همچنان ادامه دارد و صاحبان اندیشه سعی میکنند آثار مکتوب خود را در قالب تصویر نیز ارائه دهند. شاخصترين كتابهايي که ما در سطوح مختلف استراتژيك در فرهنگ، سياست، اقتصاد، امنيت و... از آنها استفاده میکنیم، عموماً كتبي است كه نويسندگان آنها بعد از نوشتن كتاب، آن را به يك اثر مستند تبدیل میکنند و اكثراً هم خودشان جلوي دوربين قرار ميگيرند.
در این میان، تئوريهاي جامعهسازي حاکی از آن است كه رسانه، جامعه ميسازد. در واقع امروز رسانه نقشی محوري در تئوريهاي جامعهسازي به خودش اختصاص داده و مفهومي به نام عرصهسازي شكل گرفته است. زمانی رسانه در جامعه در حاشيه قرار داشت، اما امروز رسانه تاروپود جامعه را در خودش حل كرده است و به آن شکل میدهد. امروز مفاهيمي مثل «جامعهی اطلاعاتی» و «جامعهی مجازي» جايگزين «جامعهی صنعتي» شده است. یقیناً نقطهی ثقل «جامعهی اطلاعاتي» و «جامعهی مجازی» رسانه است. اساساً دلیل مجازی بودن و اطلاعاتی بودن این جامعه آن است که رسانه در آن، همهی سازوکارها را انجام میدهد.
همان طور كه شما فرمودید، امروزه رسانه باعث شده است که جوامع بشری تبديل به «جامعهی اطلاعاتمحور» شوند؛ در حالی که ما در تلقي ديني خود، به دنبال «جامعهی حكمتمحور» هستيم. آيا رسانه ميتواند چنين کارکردی داشته باشد؟
نكتهي كليدي اين است كه ما اجازه دادهايم امروز با توجه به حجم عظيم رسانهها و پيام انبوهی که آنها منتقل میکنند، «فؤاد» افراد اشغال شود. همان طور که میدانید در ادبیات دینی ما، «ذهن» مطرح نیست، از فؤاد اسم برده میشود و فؤاد ظرفیتی دارد که اشغال یا کور میشود. باید امروز متوجه این خطر جهاني باشيم و بدانيم كه فؤاد مخاطب، در اثر تعامل گسترده با حجم عظيم و انبوه پيامها، اشغال ميشود. امروز ديگر نميتوانيم از روشهای سلبی استفاده کنیم. اگر قرار است جامعهی مبتنی بر حكمت و گفتمان مهدويت را محقق كنيم، لازم است بدانیم که به جای گزارههای حکمی، فؤاد مخاطب به وسیلهی گزارههایی اشغال میشود که بعضاً نمیدانیم چیستند. در این حالت، بهتر است با انگارهها و پيامهایی مبتني بر آيتشناسي، سازوكار هنر و به طور خاص سينما شکل بگیرد و فؤاد مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد. منظور از آیتشناسی این است که هر پديدهاي در هستي نشانهی چيزي است و اساساً پايه، اساس و شالودهی حكمت، آيت (نشانههاي هستي) است.
یک فيلم سينمایی یا برنامهی تلويزيونی که در آن سازوکارهای آیتشناسانه و حکمی وجود دارد، نه تنها فؤاد مخاطب را اشغال و کور نمیکند، بلکه باعث تقویت بینش او میشود. من بعضاً حسرت میخورم که چرا ما سینماگری مثل جیجی آبرامز یهودی نداریم که به اندازهی او به تأثیر آیات باور داشته باشد. این شخص در برخی آثارش در مدت کمتر از یک دقیقه، به زیبایی آیتی را دراماتيزه ميكند. برای مثال، او سه مرحلهی تبدیل کرم ابریشم به پروانه را به خوبی به مراحل زندگی انسان تشبیه میکند و «صیرورت» و «شدن» انسان را در قالب تصویری از تکامل پروانه بیان میکند. او وقتی يك فرد مستأصل را نشان ميدهد كه در زندگياش سر دوراهي گیر کرده و به سراغ یک آدم بزرگتر رفته است، آن فرد مسنتر به جای اینکه با گفتن چند جمله او را نصیحت کند، پیلهی کرم ابریشمی را روی درخت به او نشان میدهد و میگوید من میتوانم این پیله را با كارد بشكافم تا آن پروانه آزاد شود یا اینکه بگذارم خودش زحمت بکشد و از پیله بیرون بیاید. با این تشبیه، به آن جوان میفهماند که خودش باید بر سر دوراهی تصمیم بگیرد.
سينماگر متدين مسلمان ما اساساً به آیتشناسی در سینما اعتقادی ندارد، در حالی که سينماگران آمریکایی مثل ديويد لینچ، اسپیلبرگ یا مارتین اسکورسیزی این کار را میکنند. آنها این کار را در قالب «سمبليسم» در مکاتب سینمایی خودشان تعریف میکنند. این «سمبل» در ادبیات قرآني و ديني ما «آيت» نامیده میشود. در قرآن مدام داستانی روایت میشود و پس از آن، این جمله میآید که در این حکایت برای شما نشانهای است: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لآيَه»
اینکه چرا سينماگر ما در پی یافتن نشانههای ذکرشده در قرآن و روایت به زبان نشانه نیست، به همان اژدهای سهسری برمیگردد که بیان کردم. اين سه جريان منحط و منحرف مأموريتي ندارند جز اينكه ابزار انتقال پيامی مثل سینما، انیمیشن و بازی کامپیوتری را از جامعهی ما بگیرند؛ جامعهای که در جهان، حرفی برای گفتن دارد.
با این توضیحات میتوان نتیجه گرفت که در عصر حاضر، حوزهي «تربیت عمومی» مهمتر از «تربیت رسمی» شده است؟
بله، امروزه تربیت به دو حوزهی رسمی (Formal Education) و عمومی (Public Education) تقسیم شده است. اگر در گذشته ده سال طول میکشید تا فرد در یک رشتهی علمی اطلاعاتی کسب کند، امروز ظرف ده سال میتواند با پنجاه رشتهی علمی از طریق فضای سایبر آشنا شود و دربارهی آنها اطلاعات به دست آورد. اینکه به کشور دیگری بروید تا بتوانید سر کلاس استاد خاصی حضور پیدا کنید مربوط به دورهی تفوق علم رسمی است. امروز در هر نقطهای از این عالم که باشید، کافی است به اينترنت یا شبكههاي ماهوارهاي دسترسي داشته باشيد تا بتوانید پيچيدهترين، عميقترين و جديدترين نظريهها و تحقيقات را در تراز برترین استادان جهان دنبال كنيد. در چنين شرايطي، مفهوم «علم رسمی»، روزبهروز نسبت به «علم عمومی» محدودتر ميشود. پس وقتي که علم عمومي نسبت به علم رسمي روزبهروز نفوذ و ظرفيتش گسترش پيدا ميكند، ما با مسئلهاي مواجه هستيم و آن این است که بالاخره كساني بايد در عرصهی علم عمومی فعالیت کنند. همان طور که در ديپلماسي عمومي، متخصصين این امر باید از ظرفيتهای ديپلماسي عمومي استفاده كنند، در تربيت عمومي هم متخصصين تعليموتربيت بايد ابزار تربيت عمومي را در دست بگيرند و پيامها را منتقل كنند.
اگر دانشمندان جامعه اين دگرديسي و تحول را در تئوريهاي اجتماعي و تحولات اجتماعي متوجه نشوند و اصرار داشته باشند بر اینكه علم همان است كه سر كلاس دانشگاه درس داده ميشود، حتماً با مشکل مواجه خواهیم شد، چون امروز دیگر نمیتوانیم وقت افرادی را که دارای ذهن پروار هستند هدر بدهيم. امروز ظرفيت علم عمومي و علم رسمي در حوزهی مديريت دانش، قابل اندازهگيري و تفكيك است. از شواهد به راحتی میتوان دریافت که روزبهروز سيطره و گسترش علم عمومی عميقتر ميشود.
امروز خود سينما هم در حال دگرديسي است. سينما هم در نسل جديد، جايش را به بازي كامپيوتري میدهد. در آینده، سينما به گونهای که امروز ميشناسيد نخواهد بود. در كمتر از پانزده سال آينده، سينمای موجود كاملاً كنار گذاشته ميشود. اگر آيندهشناسي دقیق داشته باشیم، متوجه میشویم چه اتفاقاتي در اثر رشد تكنولوژي برای جوامع خواهد افتاد و این مسئله چه پیامدهایی برای نسل آینده خواهد داشت. اگر از امروز جامعه را براي آينده آماده نكنيم، جامعه به شکلی دردناك، كساني را که اين تغيير و تحول را نپذيرند كنار ميگذارد. درست مثل همان چیزی که داروین تحت عنوان انقراض ماموتها از آن ياد ميكند.
به همين دلیل، در پيوند علم و سينما، متخصصان علوم مختلف و به طور خاص، علوم انسانی باید بپذيرند که مهمترين ابزار انتقال علم به مخاطب، يعني دانشآموز و دانشجو، سينماست. بنابراین اولین مسئله این است که معلمین و اساتید ما به این نتیجه برسند که به جای تربیت سی چهل نفر، از ظرفيت بالاتري استفاده كنند و دامنهی مخاطبانشان را گسترش دهند.
دوم اینکه هنرمندان بايد به این باور برسند كه وظیفهشان صرفاً سرگرم كردن مردم نيست و فقط با ابزار فُرم نميتوانند حرف بزنند، بلكه بايد محتوا هم داشته باشند. در واقع سینماگران یا باید خودشان حکیم و عالم شوند یا از حکما و علما بهره بگیرند و مطالب آنها را منعكس كنند.
بخش سوم برميگردد به اينكه در جامعه چنين ظرفیتی به وجود بیاید؛ يعني جامعه انتظار داشته باشد كه وقتی یک انیمیشن یا فیلم سینمایی میبیند، حجم مطالب و پيامهایي كه ميگيرد، خالص، عميق و مطالعهشده باشد؛ چون سرگرمي صرف، معني لهو و لعب و اغوا ميدهد، در حالی که دنيا بازيچه نيست. اگر ما در اين دنيا غفلت كنيم، نميتوانيم آن را به مزرعهی آخرت تبديل كنيم. بنابراین مفهوم سرگرمي براي سينما توهين است. اولين كساني كه باید اين توهين را از سينما بزدايند خود سينماگران هستند. آنها باید جلوي اين اژدهای سهسر منحط، منحرف و كوتوله بایستند. بنابراین اساتید و معلمان، خود سینماگران و در لایهی سوم، تودهی مردم بايد مترصد اين باشند كه نگرش خودشان را نسبت به سينما عوض كنند و سينما را به جايگاه واقعي خودش برسانند.
متأسفانه در ابتدا، اين دو پديده، یعنی سینما و بازیهای کامپیوتری، سخيف شمرده شدند و سعي میشد اين دو ابزار در دست فرومايگان جامعهی معرفتي بشر باشند تا فقط پيامهاي سخيف را به جامعه منعكس و منتقل كنند؛ اما امروز استادان فلسفه اين ديوار را شكستهاند. به اعتقاد من، اين موجي كه شروع شده است به یک جريان قوي و عميق فرهنگي تبدیل ميشود. اساتید و بزرگان فرهنگ و اندیشه آمدهاند كه سينما، بازيهاي كامپيوتري و انيميشن را پالايش نمایند و تمایز سینمای تفکر و سینمای مبتذل را برای سینماگران روشن کنند. ما هم گريزي نداريم جز اينكه از اين ظرفيت عظيم، براي انتقال پيام خود استفاده كنيم و علاوه بر آن، صاحبان پيام را ترغيب كنيم كه مجهز به این زبان هنري شوند؛ يعني تلاش كنند كه بياموزند یا حداقل هر سینماگر در کنار خودش از یک عالم و متفکر بهره ببرد.
فرض اين است كه «وحي» را تبیین نماییم، سپس آن را به «عقل» و عقل را به «حس» تبدیل کنیم و در نهایت، این حس را به غير انتقال دهیم. این حرف حکماست. این حس همان هنر است و سازوکار انتقال آن وابسته به رسانه است. اگر بگوییم سينما رسانه نيست، يعني حس توليد شود، ولي به غير انتقال نیابد. مثل این است که در فرآیند نفس کشیدن، «دم» داشته باشیم، ولی «بازدم» وجود نداشته باشد. سينما وقتي يك انگارهی معرفتي را تبديل به حس میکند و میخواهد آن را به غیر منتقل كند، خواهناخواه در نقش یک رسانه ظاهر میشود. فرقی ندارد این فیلم سینمایی را در سالن سينما يا در کامپیوتر و تلویزیون ببینید، بالاخره اين اثر در قالب یک رسانه عمل میکند.
امروز کسی نمیتواند منکر اين انقلاب ساختاری شود. بنابراین پيوند سينما، انيميشن و بازي كامپيوتري با تعليموتربيت و علم (به خصوص علوم انساني و اجتماعی) پيوند وثیقي است. اعتقاد ما بر اين است كه در سال 1414، تقريباً اثري از آنچه امروز تحت عنوان آموزشوپرورش و آموزش عالي شناخته میشود، وجود نخواهد داشت. برای نسل آینده خندهدار خواهد بود که در گذشته، افراد سر كلاس مينشستند و درس میآموختند. يكي از بحثهايي كه تافلر سي سال پيش داشت این بود که موج سوم انبوهزدايي ميكند؛ يعني شما مجبور نيستيد براي ديدن يك سريال تلويزيوني حتماً رأس يك ساعت خاص، پاي تلويزيون باشيد.
بر این اساس، پیشبینی ما این است که در سال 1400 پیوند وثیقی بین سینما و علم به وجود میآید. قطعاً هر استاد دانشگاه، همان طور که امروز با یک مؤسسهی انتشاراتی قرارداد دارد، در آن زمان، با يك مؤسسهی سينمايي قرارداد خواهد داشت تا آنها حرفهای او را در قالب فيلمهاي مستند، سینمایی و انیمیشن یا بازیهای کامپیوتری، به جامعه عرضه کنند. این مسئله شروع شده است و ما امروز به برخی از اساتید در این حوزهها مشورت میدهیم. آرامآرام این پیوند در سالهای آینده عمیقتر خواهد شد و اساساً این حجم عظیم علم باید عمومی شود و به همهی لایههای جامعه انتقال یابد.
منبع : فرهنگ امروز
/ج