يک بررسي انتقادي

پروژه ي فکري- تاريخي سيدجواد طباطبايي

سيدجواد طباطبايي بي شک يکي از مهم ترين متفکران و روشنفکران معاصر ايران است، او يکي از معدود روشنفکران ايراني است که به صورت روشمند پروژه اي فکري را دنبال مي کند و براي تبيين مواضع خويش، دست به نظريه
يکشنبه، 27 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پروژه ي فکري- تاريخي سيدجواد طباطبايي
 پروژه ي فکري- تاريخي سيدجواد طباطبايي

 

نويسنده: سيدمهدي تسلطي





 

يک بررسي انتقادي
سيدجواد طباطبايي بي شک يکي از مهم ترين متفکران و روشنفکران معاصر ايران است، او يکي از معدود روشنفکران ايراني است که به صورت روشمند پروژه اي فکري را دنبال مي کند و براي تبيين مواضع خويش، دست به نظريه پردازي مي زند. طباطبايي در آثار اوليه اش، نظير درآمد فلسفي بر انديشه سياسي در ايران و زوال انديشه سياسي در ايران، نظريه اي به نام « زوال انديشه ي سياسي و امتناع تفکر در تاريخ ايران » را به کار برد و در سال هاي بعدي سعي کرد اين نظريه را براي تبيين علل انحطاط در ايران استفاده کند. در واقع، مرکزي ترين پرسش پروژه ي فکري طباطبايي چگونگي انحطاط ايران و علل و عوامل آن است. اين پرسش هم چون پايه اي مستحکم براي ساختمان فکري اوست، به نحوي که بُعد توصيفي ( descriptive ) و بعدها ابعاد هنجاري ( normative ) تفکر وي بر روي اين پي بنا مي شوند.
سخن از پروژه ي فکري گفتن البته به اين مفهوم نيست که تفکر طباطبايي در گذار ساليان طولاني دستخوش تغيير و تکامل نشده، بلکه به اين مفهوم است که تمام آثار وي با فرضيه اي مشخص به هم متصل شده اند. تمامي آثار طباطبايي در ساليان بعد، تعميم اين فرضيه به تاريخ و راست آزمايي آن به واسطه ي مطابقت آن با ادوار تاريخي بوده است. چنين تلاش و همتي در پيگيري يک نظريه در متنِ ( context ) روشنفکري ايران که مالامال از آزمون و خطاهاي متعدد فکري و هرج و مرج هاي روشي است به راستي قابل تقدير است.
طباطبايي همچنين از ابتدا چشم انداز ( perspective ) نگرش خود به وقايع و فکت هاي تاريخي را مشخص کرد و جدا از ضعف ها و قوت ها- که در ادامه به آن اشاره مي شود- از زاويه ي هگلي به تاريخ نگريست و فلسفه ي تاريخ خاص خود را پي افکند. گزينش زاويه اي مشخص براي رصد کردن تاريخ نيز يکي ديگر از محاسن پروژه ي فکري طباطبايي است، چرا که در اين زمينه نيز در بين برخي از مورخان و متفکران ايراني در نگريستن به تاريخ تشتّت روشي وجود دارد.
به جز موارد روشيِ فوق، که فارغ از چيستي نظريه ي طباطبايي و در حاشيه ي آن ذکر شد، بايد گفت که خود پروژه ي فکري طباطبايي و نيز واجد محاسن متعددي است. اولين نکته اي که بايد در اين زمينه ذکر کرد اين است که طباطبايي، به تعبيري فرزند زمانه ي خويش است. اگر بخواهيم با منطق توماس اسپريگنز در کتاب فهم نظريه هاي سياسي به انديشه ي طباطبايي بنگريم، بايد بگوييم که او، به زعم خود، در چارچوب بحران هاي ايران انديشه ورزي مي کند. اسپريگنز در اين کتاب معتقد است که انديشه ي تمامي فيلسوفان سياسي و چه بسا غيرسياسي را مي توان در چهار محور بررسي کرد. محور اول مشاهده ي بي نظمي و بحران در جامعه- اعم از عيني يا ذهني- است. در مرحله ي دوم، فيلسوف به دنبال تشخيص علل اين بحران ها مي رود و در مرحله ي سوم، جامعه ي بازسازي شده ي خويش را رونمايي مي کند. در مرحله ي چهارم است که متفکر راه درمان خود را ارائه مي کند ( اسپريگنز 1387: 17-43 ).
اگر با چنين منطقي به پروژه ي طباطبايي بنگريم، مي بينيم که تقريباً چهار مرحله ي فوق در انديشه ي وي رعايت شده است. او ابتدا بحران ( از نظر خود ) را که همان انحطاط و زوال ذهني و بن بست عيني و عملي ايران زمين است مشاهده کرده، سپس به متن تاريخ رفته است تا علل به وجود آمدن چنين بحراني را بررسي کند. در مرحله ي سوم، او سعي کرده تا تجويزهاي خود براي چنين بحران هايي را تبيين کند، که در متن بيش تر به آن پرداخته خواهد شد. طباطبايي در مرحله ي چهارم راه هاي درمان خود را ارائه مي دهد که دراين ميان، مي توان به تداوم يافتن سنت و رسيدن به تجدد از طريق آن اشاره کرد.
به جز اين موارد، مي توان موارد ديگري بر محاسن پروژه ي فکري طباطبايي افزود، اما چون در نشريات و فضاهاي مجازي به تفصيل از محاسن و ويژگي هاي مثبت آن سخن رانده شده، از ذکر آن در اين جا خودداري مي کنيم. در اين نوشتار سعي ما بر اين بوده است که برخي از نقدهاي وارد بر پروژه ي فکري طباطبايي را به صورت مختصر بررسي کنيم. از جمله ي اين نقدها، نقد ابعاد هنجاري تفکر طباطبايي و راه کارهاي وي جهت عبور از بحران هاي ايران است. هم چنين در اين مقاله به توصيف وي از چيستي هويت ايراني و انديشه ي ايران شهري نيز مي پردازيم و نقدهاي برخي از منتقدان را در اين زمينه بررسي مي کنيم. علاوه بر اين، در بخش هاي بعدي، نوع نگرش طباطبايي به تاريخ را تشريح و بررسي مي کنيم و چون وي با نگرشي فلسفي به تاريخ مي نگرد براي نقد آن، اين نگرش فلسفي به تاريخ را در بوته ي نقد قرار مي دهيم که اين نقد در بخش اول با عنوان « نقد الگوي خطي از تاريخ » مطرح خواهد شد.
البته در اين مسير از نقدهاي جدي که به تفکر طباطبايي وارد شده، استفاده خواهيم کرد. شايان ذکر است که در اين نوشتار فرض بر اطلاع نسبي خوانندگان از پروژه ي فکري طباطبايي گذارده شده است، چرا که در اين مجال تنگ، فرصتي براي تشريح جزييات تفکر وي وجود ندارد، به همين علت توضيحاتي کاملاً مختصر در جهت فهم نقد ارائه مي شود.

1. نگرش خطي به تاريخ و يکسان انگاري تاريخي جوامع

سيدجواد طباطبايي در اغلب آثارش راه کارهايي براي برون رفت از بحران هايي که خود تشخيص داده، ارائه مي کند. مهم ترين راه کاري که او ارائه مي کند استفاده از تجربه ي غرب در زمينه ي ديالکتيک با سنت جهت عبور از انحطاط ايران است. طباطبايي معتقد است که در غرب دوگونه نظريه در رابطه ي نسبت سنت و مدرنيته وجود دارد. يک دسته از نظريات قائل به تداوم سنت در قالب مدرنيته هستند و اعتقاد دارند که مدرنيته از دل سنت ها زاييده شده است. دسته ي دوم قائل به گسست مدرنيته از سنت پيشين هستند و اذعان دارند که موفقيت مدرنيته گسست قاطع از سنت است. طباطبايي به نظريه ي ابتدايي اعتقاد دارد و کتاب مهمي نظير جدال قديم و جديد را در تشريع اين موقعيت در غرب نگاشته است. وي معتقد است که در غرب، تفکر و موقعيت مدرن از دل تفکر قرون وسطايي و کشيشاني نظير آکويناس و... بيرون آمده است.
بُعد توصيفي طباطبايي در اين کتاب که مبتني بر شناخت دقيق سنخِ پيشرفت غرب است منتهي به بعد هنجاريني مي شود که آن، تجربه ي تجدد غربي و نوع خاص پيشرفت آن را به تجويزي براي ايران تبديل مي کند. طباطبايي طبق اين تجويز معتقد است که راه رفته ي غرب بايد الگويي براي پيشرفت ايران باشد و به تعبير خودش، گذشته ي غرب تبديل به آينده ي ايران بشود ( طباطبايي 1382: 87 ). وي در جاي ديگر مي گويد تنها راه پيش روي ما استفاده از انديشه ي تجدد و پرسش هاي دوران جديد براي عبور از شرايط امتناع و بحران کنوني است ( طباطبايي 1374: 362 ).
بنابراين کاملاً روشن است که استفاده از تجربه ي تجدد که همانا ديالکتيک تجدد با سنت بود تبديل به يگانه راه عبور از شرايط بحراني ايران امروز مي شود. مي توان گفت چنين ديدگاهي که پيشرفت جوامع را در عبور از مراحل مشخصِ تاريخ غربي مي داند ريشه در آراي جامعه شناسي نظيرِ آگوست کنت، دورکيم، پارسونز و... دارد، چرا که مثلاً کنت سرنوشت محتوم همه ي جوامع براي پيشرفت را عبور از مراحل طي شده توسط غرب مي دانست. آراي چنين افرادي تأثيرات بسيار زيادي در نگرش شرق شناسان و سياستمداران و... نسبت به شرق داشت به نحوي که اينان تنها راه عبور شرق از عقب ماندگي اش را استفاده از الگوي پيشرفت غربي مي دانستند. اما اين نظريات در قرن بيستم مورد نقدهاي فراواني قرار گرفت و مکاتبي نظير پست مدرنيسم، مارکسيسم، چند فرهنگي گرايان ( multiculturalists ) و... اصول فکري چنين افرادي را به پرسش کشيدند و قداستي که تجربه ي تجدد غربي براي آنان داشت را از بين بردند. اينان معتقد بودند که هيچ الگوي واحدي براي پيشرفت نمي توان ارائه داد و هيچ فرهنگي نبايد بر فرهنگ ساير جوامع غلبه کند.
چنين سابقه ي نظري مسلماً در ايران پيشينه ي چندان درازي ندارد، اما در هر صورت چنين مباحثي در حد ضرورت طرح شده است.
اما طباطبايي بي توجه به چنين نقدهايي، صراحتاً الگوي غرب را به عنوان يگانه مسير پيشرفت ايران مي شناسد که اين مسأله در قرن حاضر و پس از طرح چنين نقدهايي تا حدي شگفت انگيز است. البته وي در يکي از آثارش نگراني اش از گسترش تفکر پست مدرنيستي و به طور کلي پسا تجددي را مطرح مي کند و معتقد است نظرياتي که از مدرنيته عبور مي کند يا نقد آن هستند براي جامعه ي ما که در حال گذار به سمت مدرنيته است نامناسب است و نبايد طرح شود ( ر. ک. به ابن خلدون و علوم اجتماعي ).
طباطبايي در جاي جاي آثار خود ديگران را به پذيرش بي قيد و شرط ايدئولوژي هاي غربي و ايدئولوژيک بودن آنان متهم مي کند، اما به نظر مي رسد که در نهايت خود در بعضي موارد در چنين دامي افتاده است، چرا که قائل شدن به يک الگوي واحد براي پيشرفت جوامع و طي کردن تجربه ي غربي براي کسب تجدد، في نفسه امري ايدئولوژيک محسوب مي شود؛ حال نحوه ي تأثيرپذيري از جامعه شناساني که چنين مباحثي را طرح کرده اند و اين که آيا اين تأثير، ايدئولوژيک بوده يا خير به جاي خود بماند. به هر حال مي توان گفت در اين زمينه دو نقد متوجه تفکر طباطبايي است:
اول، يکسان انگاري بين جوامع و مبنا و معياردادن غرب براي رهايي از انحطاط است که ذکر آن رفت؛ و دوم، به دست دادن الگوي خطي از تاريخ. بر اساس الگوي خطي، حوادث تاريخ از نقطه ي مشخصي آغاز شده و سير خود را ادامه داده است تا اين که اکنون به مرحله اي که ما در آن قرار داريم رسيده است. در اين الگو، تاريخ در جهت و راستاي معيني حرکت مي کند و ممکن است شامل مفهوم ترقي و تکامل مبتني بر پيشرفت يا سير قهقهرايي و انحطاط باشد.
از نظر طباطبايي، تاريخ غرب، تاريخ پيشرفت نوع بشر و تکامل آن است در حالي که تاريخ و حوادث تاريخي در ايران به سمت قهقهرا در حرکت بوده است. بنابراين جهت جلوگيري از انحطاط در عصر حاضر، بايد حال و آينده ي ايران را در جهت گذشته ي غرب تنظيم کرد و از مسيرهايي رفت که آن ها عبور کرده اند. در اين مسير نمي توان از جاده هاي فرعي عبور کرد يا از محصولات غرب گزينشي انجام داد، بلکه بايد آن را به صورت يک کليت پذيرفت و به عنوان معيار نهايي، سير حرکت جامعه را به سوي آن مسير تنظيم کرد.
البته شايان ذکر است که نقدي که در اين جا مطرح شد صرفاً به انتخاب اين ديدگاه از جانب طباطبايي نيست، بلکه اين نقدها بيشتر متوجه بديهي تلقي شدن اين مسائل نزد وي- به نحوي که گويا راه هاي ديگري جهت نيل به پيشرفت وجود ندارد- است.

2. به کار بردن مفاهيمي با بار ايدئولوژيک

طباطبايي در گذار ساليان طولاني مفاهيمي تقريباً منحصر به خودش ايجاد کرده که مي توان تا حدي پروژه ي فکري وي را در آن ها تلخيص نمود. به صورت کلي، مفهوم پردازي يکي از مهم ترين بخش هاي پروژه هاي فکري متفکران اصيل محسوب مي شود. در علوم انساني انديشه ها براي آن که در روند انديشيدن به کار آيند نخست بايستي به صورت مفاهيم دربيايند. « مفهوم سازي » ( conceptualization ) يکي از گام هاي اساسي در روند استدلال کردن است و در آن، « مفاهيم » ابزارهاي انديشيدن، نقدکردن، توضيح و تحليل کردن به شمار مي روند ( هيوود 1383: 18-19 ).
اما همين مفاهيم در علوم انساني نزد متفکران مختلف، معاني و کارکردهاي سيال دارند و در زمينه و زمانه هاي متفاوت، تفاسير متعددي از آن ها به دست داده مي شود. پويايي علوم انساني در همين سيال بودن تفاسير مفاهيم است و تفوق يک تفسير بر ساير تفاسير در زمان هاي مختلف امکان پذير نيست، مگر با ابزارهاي غيراستدلالي نظير قدرت.
همان طور که گفته شد طباطبايي نيز در آثار خويش از مفاهيمي نظير انحطاط، اعتلا، زوال، تصلب سنت، وجدان تاريخي قديم و جديد و... استفاده مي کند اما تعريف و تبيين دقيقي از آن ها ارائه نمي دهد.
اين مفاهيم، مفاهيمي نيستند که در آن ها چون و چرا نباشد و همه برداشت يکسان و غيرقابل ترديدي از آن ها داشته باشند. ممکن است همان مفاهيم و ادوار تاريخيِ مرتبط با آن که در تفکر طباطبايي در گردونه ي سير انحطاطي مطرح مي شوند، از نگاه متون و منابع و متفکران ديگر، دوره ي اعتلا تعبير شوند. همين تفاوت نشان مي دهد که مفاهيمي نظير انحطاط يا اعتلا به يکسان درک نمي شود و هر متفکري بر اساس بينش هاي خود به اين مفاهيم مي نگرد. به عبارت ديگر، چون مفاهيم مذکور مفاهيمي ارزشي هستند نمي توان خارج از نگاه ايدئولوژيک از آن ها استفاده کرد ( نامدار 1383: 84-85 ).
طباطبايي اين مفاهيم را به گونه اي به کار مي برد که گويي تعريفي واحد دارند و همه ي متفکران تفسير يکساني از آن ها به دست مي دهند. به تعبير ديگر، اين مفاهيم در نظام انديشگي طباطبايي به مثابه مفاهيمي پيشيني ( a priori ) پذيرفته شده اند و تقريباً مفاهيم بديهي ( evident conepts ) محسوب مي شوند. به همين علت، او چندان به ارائه ي تعاريف خود از اين مفاهيم راغب نيست و آن ها را با پيش زمينه هاي ذهني خود به کار مي برد. به دست ندادن تعاريف از مفاهيم در پروژه هاي فکري مشکلات متعددي را ايجاد مي کند که مهم ترين آن، هرج و مرج در تفسير ( interpretation ) يک مفهوم در زمان هاي متفاوت است. اين مسأله سبب سوء تفاهماتي در زمينه ي تفسير مفاهيم مي شود که ممکن است در روند تاريخ تأثيرگذار باشد.

3. عدم تبيين مفهوم هويت ايراني و انديشه ي ايران شهري

يکي ديگر از محورهاي انديشه ي طباطبايي که نقدهايي بر آن وارد شده. تفاسير وي از مفهوم هويت ايراني و ارتباط آن با انديشه ي ايران شهري است. در اين بخش سعي مي کنيم ابتدا به صورت مجمل، آراي طباطبايي در اين زمينه را تبيين کنيم و سپس آن را مورد نقد و بررسي قرار دهيم. در اين زمينه، به نقدهاي افرادي نظير مصطفي ملکان و دباشي هم اشاره خواهيم کرد.
به صورت کلي، طباطبايي هويت ايرانيان را در دو سطح متمايز از هم تحليل مي کند. يک بار سطح تحليل او ايران قديم است که حدود آن وسيع تر و فراتر از مرزهاي ايران موجود و ايران بعد از اسلام است. در اين سطح، هويت ايرانيان در مقابل اسلام و مسلمانان مورد ارزيابي قرار مي گيرد. اما در سطح تحليل ديگر، مقصود طباطبايي از ايران همين ايران موجود با اکثريت مسلمان و در چارچوب مرزهاي فعلي است. معمولاً هويت اين ايران اسلامي در تعامل با غرب و در ارتباط با مسأله ي تجديد مورد مداقه قرار مي گيرد ( منصورنژاد 1383: 12 ).
طباطبايي در بررسي هاي تاريخي اش به اين نتيجه مي رسد که قبل از اسلام مفهوم خودکامگي وجود نداشته است و ساختار عمومي فرمانروايي ايران زمين شاهنشاهي بوده که با مفهوم « استبداد شرقي » کساني نظير ويتفوگل متفاوت است، زيرا قدرت پادشاه در ايران هخامنشي اگرچه قدرتي مطلق بوده اما خودکامه به معناي واقعي آن نبوده است. او با الهام از هگل معتقد است شيوه ي فرمانروايي ايرانيان مبتني بر شاهنشاهي بوده که دولت تلقي نمي شده بلکه دولتِ دولت ها بوده است. اين صورت از دولت با خودکامگي و وحدت بدون کثرت دولت ها سازگار نبوده و نيست. ( طباطبايي 1380: 139- 150 ) از نظر طباطبايي مفهوم دولت در انديشه ي ايران شهري تکوين نيافت، زيرا اين انديشه پادشاه را به مثابه سامان درنظر مي گرفت و نه سامان بخش. اين انديشه، به ويژه در دوره ي اسلامي، راه خودکامگي شاهان را هموارتر کرد و موجب تجديد نظريه ي سلطنت در نخستين سده هاي بعد از ظهور اسلام شد. در واقع، از نظر طباطبايي نظريه ي سلطنت بازپرداختي از نظريه ي سياسي ايران شهري بود ( همان: 139- 150 ).
مورد ديگري که طباطبايي به عنوان تأثير انديشه ي ايران شهري در طول تاريخ ايران ذکر مي کند اين است که انديشه ي ايران شهري در جغرافيايي که تنوع قومي بسياري داشته، پشتوانه ي تکوين « مليت » ايراني شد. وي اعتقاد دارد که حکومت ها نتوانستند با ايجاد پيوند هويت ملي به دولت- ملت ايران تبديل شوند. اما وجود حس ملي و هويت ايراني سبب تداوم ايران شد. وي معتقد است که مفهوم ايران به عنوان واقعيتي فراتر از ملت و حکومت و هم چون « مفهومي مجرد » از کهن ترين روزگاران ايران تداوم يافته است ( همان: 153- 162 ).
طباطبايي معتقد است که انديشه ي ايران شهري، ايران را از حل شدن در اسلامِ خلافت نجات داد و ايران برخلاف کشورهايي که در اسلام و اعراب هضم شدند به واسطه ي همين انديشه باقي ماند. از نظر وي، آن چه در ايران، از قبل و بعد از اسلام، سيطره دارد هويت ايران شهري ايراني است که هويت اسلامي نيز از آن متأثر است. از نظر وي، هويت ايران شهري، هويت اصيل و مادر، هويت اسلامي اين مرز و بوم، طفيلي و حاشيه اي است.
طباطبايي برخلاف بسياري از ايران شناسان و مورخان که زبان فارسي را علت تداوم هويت ايراني مي دانند معتقد است که خود زبان فارسي به انديشه ي ايران شهري وابسته بوده است و اذعان دارد که اگر انديشه ي ايران شهري تداوم نمي يافت زبان فارسي نيز گسترش و بقا پيدا نمي کرد. به اين ترتيب طباطبايي معيار ايراني بودن را تعلق خاطر به « انديشه ي ايران شهري » و نه انديشه ي ديگري مي داند.
بعد از تبيين بسيار مختصر آراي طباطبايي در زمينه ي هويت ملي و انديشه ي ايران شهري، به نقدهاي وارد شده بر اين بخش از تفکر طباطبايي نيز اشاره اي مي شود. همان طور که مشخص است طباطبايي انديشه ي ايران شهري را چندان تبيين نمي کند و چيستي آن را در هاله اي از ابهام قرار مي گيرد. به نظر مي رسد طرح اين مباحث بدون مفهوم بندي روشن و مباني محکم، کاري عبث است زيرا اجزاي بعدي تفکر تاريخي طباطبايي بر روي اين مفاهيم استوار مي شود. او به جاي بررسي و ايضاح مفاهيم کليدي بحث خود- نظير ايران و هويت ايراني- به طرح شعارگونه ي ايران بسنده مي کند و از آن « مفهومي مجرد » به دست مي دهد. مهم ترين فعاليت نظري طباطبايي در اين بخش مي توانست ايضاح همين مفاهيم باشد، چرا که اگر تأمل نظري در مفهوم ممکن نباشد بقيه ي مباحث را نمي توان بر اساس مباني مشخص استوار کرد ( منصورنژاد 1383: 14 ).
متفکراني نظير دباشي و مصطفي ملکيان نيز که از نظريه پردازان معروف ايراني هستند نقدهايي بر اين بخش از تفکر طباطبايي وارد کرده اند که به آن ها اشاره مي کنيم.
دباشي در اين باره معتقد است که در نظام پوزيتيويستي فکري و روايات کلان دکتر طباطبايي از تفکر سياسي ايران، ساختن و پرداختن مقوله ي ايران شهري، بيش تر به صورت تيپ ايده آل باقي مي ماند و مدخل به بستر تاريخ نمي يابد. رگه ي فکري ايران شهري در تفکر طباطبايي بيش تر نظامي تحليلي است تا منظري تاريخي. انديشه ي ايران شهري براي طباطبايي دائر بر نوعي متدلوژي مجرد از متن است و چندان متمايل به نظريه پردازي زندگي آن متن در گذر تاريخ نيست. در نتيجه، مفهوم ايران شهري در نظام تاريخ نگاري طباطبايي حکم يک معيار براي تبارشناسي صرف مجرد انديشه ي سياسي را دارد تا اين که مفهومي مبتني و برخاسته از تجارب تاريخي حاضر ما باشد ( دباشي 1389: 20 ).
در همين زمينه مصطفي ملکيان نيز نقدهاي صريحي بر اين بخش از انديشه هاي طباطبايي وارد کرده که موجب جنجال هاي زيادي شده است. وي در اين زمينه مي گويد: « من مؤلفه هاي هويت ايراني را نمي شناسم. ما ايراني ها در چه چيزي با ديگران متفاوتيم که آن را مؤلفه هاي ايراني بودن بشماريم؟ ما در مواردي با ساير ملل متفاوتيم اما اين تفاوت ها به تفاوتي جوهري و بنيادي تبديل نمي شود. ايراني ها مواردي نظير رسوم و سنتي مثل نوروز، عادات رفتاري، جغرافياي متفاوت و... دارند اما به فرض ژاپني ها هم چيزهايي دارند که ايراني ها ندارند. اين موارد تأثيري در باورها و يا احساسات و عواطف و يا در نيازها و خواسته هاي ما نمي گذارد » ( ملکيان، 1384 ).
ملکيان هم چنين معتقد است که طباطبايي با ميل خود تاريخ را تفسير مي کند، چرا که به طور مثال باورهاي ديني قبل از اسلام را متعلق به ايراني بودن مي داند اما باورهاي ديني پس از اسلام را از هويت ايراني خارج مي کند. وي معتقد است که: « نمي شود يک تکه از تاريخ مان را متعلق به ايران و ايرانيان و تکه ي ديگر را متعلق به اسلام بدانيم مگر اين که يک پيش داوري ارزشي داشته باشيم که هر آن چه متعلق به اسلام است همراه با بدبختي است و چون انسان هميشه چيزهاي بد را متعلق به ديگران مي داند بگوييم هرچه اسلام به ما داده متعلق به ما و هويت ايراني ما نبود » ( همان ). يکي ديگر از نقدهاي ملکيان بر اين بخش تفکر طباطبايي اين است که طباطبايي تلاشي جهت تعريف هويت ايراني و چيستي آن و حتي ادوار تاريخي آن ندارد و مسائلي که مطرح مي کند بسيار اقلي است.
بنابراين و با توجه به مجموع اين نقدها مي توان گفت که دو نقد در اين بخش به آراي طباطبايي وارد است. اول اين که وي چنان که بايد مفاهيم به کار رفته در تحليل هاي تاريخي خويش را تعريف و تبيين نکرده و حوزه ي آن را مشخص نکرده است. نقد دوم اين که همان اشاره هاي مختصري نيز که به هويت ايراني داشته، چندان با متن تاريخ قابل تطابق نيست و بيش تر به تفسيري دلبخواهانه از تاريخ نزديک است. نظير اين بحث را مي توان در اسلام آوردن ايرانيان از نظر طباطبايي مشاهده کرد وي معتقد است که ايرانيان بعد از ظهور اسلام و حمله ي اعراب ايمان نياوردند بلکه اسلام آوردند. وي توضيح مي دهد که ايرانيان به آن بخشي از اسلام بسنده کردند که با بنياد هويت ايراني در تعارض قرار نمي گرفت ( طباطبايي 1381 ).
به نظر مي رسد که چنين انديشه اي نمي تواند علت تبديل بخش بزرگي از ايرانيان به مسلماناني متعصب را تبيين کند. همان طور که در ساير متون تاريخي ذکر شده ايرانيان مي توانستند با قبول پرداخت جزيه به مسلمانان، از ايمان آوردن و از مسائلي نظير جهاد معاف شوند اما همان طور که مشخص است ايران بعد از اسلام تبديل به پايگاهي مستحکم براي مسلمانان و بعدها شيعيان شد و ايرانيان اگر در ايمان ورزي متعصب تر از اعراب نبودند کم تر از آنان نيز نبودند. چنين مواردي نشان دهنده ي برخي تفاسير دلبخواهانه از تاريخ است که شايد چندان با واقعيت تاريخي تطابق نداشته باشد.

4. ديگر نقدهاي وارده بر افکار طباطبايي

نقدهايي که در بخش هاي پيشين ذکر شد تنها مواردي از نقدهاي مختلف بر پروژه ي فکري طباطبايي است. در اين بخش، به برخي از نقدهاي ديگري که بر آراي طباطبايي وارد شده، به صورت تيتروار اشاره مي شود. عدم تشريح چنين نقدهايي دليل بر بي اهميت بودن آن ها نيست بلکه صرفاً ناشي از نبود فضاي مناسب و کافي است. - سيدجواد طباطبايي تحت تأثير ايده آليسم آلماني و بالاخص هگل، نقش انديشه ها در تاريخ تمدن و رشد و پيشرفت جوامع را بسيار مهم تلقي کرده و تداوم پيشرفت يک جامعه را در رشد عقلانيت آن مي داند. وي همين الگوي نظري را در تاريخ ايران نيز پياده کرده است، زيرا معتقد است که تا زماني که فلسفه و فلسفه ي سياسي در اوج پيشرفت و دوره ي طلايي اش بود، اما به محض کم رنگ شدن نقش فلسفه ي اسلامي، اين تمدن نيز رو به انحطاط نهاد. با توجه به اين مسأله مي توان گفت که اين چنين پررنگ کردن نقش عقلانيت در پيشرفت يک جامعه تا حدي تقليل نگري است، زيرا نقش عوامل ديگر نظير عوامل اقتصادي، اجتماعي، سياسي و... را در پيشرفت يا انحطاط يک تمدن يا جامعه، ناديده مي گيرد يا بسيار کم رنگ مي نمايد. به همين علت، ممکن است اين ديدگاه با زمينه ي واقعي تاريخ که بعضاً توسط اسناد و کتب دوران پيشين به دست آمده، تطابقي نداشته باشد.
- تناقض در ارجاع به سنت: طباطبايي رد يک دوره سنت را فاقد جايگاه و ارزش فکري براي رجوع به آن و حل مشکلات کنوني از طريق ديالکتيک با آن مي داند و در دوره اي ديگر، تنها راه عبور از بحران را گفت و گو با سنت و انديشيدن با آن مي داند و معتقد است براي پيشرفت بايد با متفکراني نظير فارابي، ابوعلي سينا و... انديشيد.
- طباطبايي در جاي جاي آثارش از تأسيس سخن مي گويد و روشنفکران ايراني را به تقليد صرف از غرب متهم مي کند، اما خود در مواردي که براي رهايي از انحطاط پيشنهاد مي کند در دام تقليد مي افتد و چندان نگرش تأسيسي ندارد.
- فروکاستن تجدد به عقلانيت و ناديده گرفتن ابعاد ديگر آن يکي ديگر از ايرادهاي آراي طباطبايي است. به نظر مي رسد طباطبايي، همانند روشنفکران و متفکران دوره ي روشنگري، نقش عقلانيت را در تأسيس تمدن بسيار مهم مي داند و اصولاً خوش بيني زيادي به عقلانيت و نقش مثبت آن در پيشرفت دارد، در حالي که عواقب رجوع به صرفِ عقلانيت، از مدت ها پيش در غرب مشخص شده و پديده هاي ناگوار شکل گرفته تا حدي منبعث از نگاه تک بعدي به انسان و جامعه ي وي بوده است.
منبع مقاله :
اسپريگنز، توماس (1387)، فهم نظريه هاي سياسي، ترجمه ي فرهنگ رجايي، تهران: آگه.
دباشي، حميد (1389). « تماميت ارضي در گرو فرهنگ ايرانشهري ماست ». روزنامه اينترنتي شهروند، شماره ي 1093.
طباطبايي، سيدجواد (1374)، ابن خلدون و علوم اجتماعي، تهران: طرح نو.
طباطبايي، سيدجواد (1380). ديباچه اي بر نظريه ي انحطاط ايران، تهران: مؤسسه پژوهشي نگاه معاصر.
طباطبايي، سيدجواد (1381). « گستره اقتدار دين در حيات اجتماعي ايرانيان »، مجله ي تلاش، آلمان، شماره ي 11.
طباطبايي، سيدجواد (1382/7/9). « پروژه ي فکر من »، روزنامه ي ايران.
ملکيان، مصطفي (1384). مصاحبه ملکيان با کانون توتم انديشه اصفهان، سايت آفتاب نيوز.
منصورنژاد، محمد (1383). « تأملي در نگاه دکتر طباطبايي به هويت ايراني در تعامل با هويت اسلامي و غربي »، فصل نامه مطالعات ملي، سال پنجم، شماره ي چهارم.
نامدار، مظفر (1382-1383). « تفسير انحطاطي تاريخ ايران »، نامه ي علوم انساني، شماره ي 8 و 9.
هيوود، اندرو (1383)، مقدمه نظريه سياسي، ترجمه ي عبدالرحمن عالم، تهران: قومس.

منبع مقاله :
کتاب ماه تاريخ و جغرافيا، شهريور 1392- شماره ي 184- از ص 26 تا ص 31.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.