اگر والدین مانند بچه های دبیرستانی فکرشان درگیر بود، گاهی آنها هم دلشان می خواست وانمود کنند تنبل هستند.
نوجوانان تنبل
اغلب اوقات والدین از نوجوان خود گله مند هستند. پدری می گفت: «می دانید مشکل چیست، دخترم تنبل است. او هیچ وقت کارهایی را که به او محول شده است انجام نمی دهد.
دخترم همیشه کارهایی را که باید انجام دهد به بهانه های مختلف به تعویق می اندازد. وقتی در خانه هست، دلش می خواهد او را تنها بگذاریم تا به حال خودش باشد، در اتاقش سرگرم کارهای مورد علاقه اش می شود، از طریق اینترنت با دوستانش در ارتباط است و تقریبا هیچ کار مثبتی در خانه انجام نمی دهد.
دخترم همیشه کارهایی را که باید انجام دهد به بهانه های مختلف به تعویق می اندازد. وقتی در خانه هست، دلش می خواهد او را تنها بگذاریم تا به حال خودش باشد، در اتاقش سرگرم کارهای مورد علاقه اش می شود، از طریق اینترنت با دوستانش در ارتباط است و تقریبا هیچ کار مثبتی در خانه انجام نمی دهد.
تنبلی طبیعت دوران نوجوانی
منظورم این است که این چه نوع تنبلی است که فقط در مورد کارهای خانه که باید انجام دهد صادق است. زندگی او خیلی ساده است. او فقط به دبیرستان می رود و فکر می کند خیلی سرش شلوغ است. نمی دانم وقتی وارد دنیای بزرگ ترها شد و مسئولیت کارها با خودش شد چه کار خواهد کرد؟ تازه آن وقت خواهد فهمید کار... یعنی چه. اصلا من نمی فهمم این بچه های دبیرستانی چه جوری وقتشون را می گذرانند که در مقابل والدین همیشه وانمود می کنند خیلی کار دارند» سؤال خوبی است. در جواب باید بگویم من برنامه ی یک روز دانش آموز دبیرستانی را این جا برای شما بازگو می کنم:
«اول باید خودم از خواب بلند شوم و بعد از خواب کمی که داشتم از رختخواب بیرون بیایم. چون تا دیر وقت داشتم روی پروژه ی تاریخی که امروز باید تحویل بدهم کار می کردم برای همین دیر خوابیدم، و نتوانستم به اندازه ی کافی استراحت کنم. هم زمان باید به پیامک ها و پیغام های دوستان و همکلاسی هایم پاسخ بدم، دلم نمی خواهد آنها را از خودم دلخور کنم. اگر به آنها پاسخ ندهم آنها مرا از جمع خود حذف می کنند. خوب بعدش هم باید به سر و وضع خودم برسم. در حالی که جلو آینه دارم به سر و وضع خودم نگاه می کنم، تغییراتی در بدنم می بینم، اصلا از فرم هیکل خودم راضی نیستم. خوب بعدش هم باید لباس بپوشم و خودم را به مدرسه و کلاس درس برسانم.
وقتی آدم می خواهد در جمع ظاهر بشود باید طوری لباس بپوشد که محاسن خودش را نشان بدهد و معایب را تا جایی که می تواند بپوشاند. بعدش هم با خودم فکر می کنم در دبیرستان امروز چه اتفاقی خواهد افتاد. کدام یک از هم کلاسی هایم با من برخورد خوب و دوستانه ای خواهد داشت؟ آیا امروز دبیرها از دنده ی راست بیدار شده یا از دنده ی چپ؟ آیا من فرصت خواهم داشت با دوستم که دیشب پای تلفن از حرف های من دلخور شد صحبت کنم و از دلش در بیاورم؟
این جا مشکل دیگری پیش می آید: کارهایی را که پدر و مادرم از من خواسته بودند انجام دهم، فرصت نشد انجام بدهم، نمی دانم چطور از خانه بزنم بیرون، بدون این که با والدین سر کارهای عقب افتاده دعوا نکنم؟ می دانم، دوباره باید به سخنرانی پدر و مادرم در مورد مسئولیت هایی که بر عهده دارم و انجام نداده ام گوش کنم. امیدوارم امروز مشکلی پیش نیاید، چون ساعت 7:30صبح باید برای تمرین درس در مدرسه باشم. به همین دلیل در حالی که با عجله از در خانه خارج می شوم، با خودم عهد می بندم امروز وقتی به خانه برگشتم همه ی لباس های خودم را که نیاز به شستن دارند، در ماشین لباسشویی بریزم. و بعد از این که آنها را در خشک کن ریختم و خشک شدند، همه را تاکنم و توی کمدم بگذارم. ظرف های شسته شده در ماشین ظرفشویی را توی کابینت سرجای خودشان بچینم.
اتاق خودم را جارو بزنم، بعد از گردگیری وسایل اتاقم، هر چیزی را سرجای خودش بگذارم، غرق در این افکار هستم که به حیاط دبیرستان قدم می گذارم، متاسفانه پنج دقیقه دیر رسیده ام و مدیر دبیرستان در حضور همه ی همکلاسی هایم مرا به باد انتقاد می گیرد، نمی دانم چرا همه ی اولیای مدرسه فکر می کنند باید برای هر کاری دل به سراغ من بیایند. حالا باید خودم را با عجله به کلاسی که اولین و مهم ترین امتحان برگزار می شود برسانم. امیدوارم از عهده ی پاسخ به سؤالات برآیم. فرق نمی کند چقدر مطالعه کنم، وقت امتحان که می شود، برای پاسخگویی به سؤالات آمادگی ندارم.
دلم می خواهد، هرچه زودتر محیط دبیرستان را ترک کنم و به خانه برگردم، اما بعدش با غرولندهای پدر و مادرم چه کار کنم؟ دائم از من سؤال می کنند، نمی دانم چطور پاسخ آنها را باید بدهم؟ هنوز تصمیم نگرفته ام روز جشن فارغ التحصیلی دبیرستان چه لباسی بپوشم. بقیه ی روز در حال رفت و آمد بین کلاس ها هستم. دیشب سر موضوعی با یکی از همکلاسی هایم بحث کردم که بدجوری از من دلخور شد، دلم می خواهد امروز فرصتی پیش بیاید که از او عذرخواهی کنم.
بالاخره کلاس های امروز به پایان رسیدند، درحالی که تکالیف زیادی را باید امشب انجام دهم، دفترهای دروس مختلف انباشته از تکالیف مربوط به آن دروس هستند. با عجله خودم را به محل کارم می رسانم. بعداز ظهرها که از مدرسه تعطیل می شوم، در یک سوپر مارکت به عنوان فروشنده کار می کنم. در مقابل مشتری های خسته و بی حوصله وانمود می کنم که خیلی سرحال و خوشحال هستم. در آمد من خیلی زیاد نیست، حداقل برخی از هزینه ها را می توانم خودم تأمین کنم. می توانم از درآمد ماهانه ام، بدهی ای را که به دوستان دارم پرداخت کنم، والدین من می خواهند به آنها نشان دهم که بزرگ شده ام، اما هر چه بیشتر تلاش می کنم کمتر موفق می شوم.
درآمد من از کار کردن در سوپرمارکت، کافی نیست و نمی توانم همه ی نیازهای مادی خودم را برآورده کنم. بالاخره کارم در سوپر مارکت تمام می شود به خانه برمی گردم، آماده می شوم که استراحت کنم و خستگی روز را از تن به در کنم. به محض این که روی صندلی می نشینم تلویزیون را روشن می کنم. والدین می خواهند برای من راجع به مسئولیت هایی که برعهده دارم صحبت کنند. سخنرانی های آنان تمامی ندارد. این حرف ها را بیش از یک میلیون بار شنیده ام و متأسفانه باز تکرار می شوند. آن قدر خسته ام که انرژی لازم برای جواب دادن به آنان را ندارم و اصلا حرفی نمی زنم والدینم فکر می کنند صحبت های آنان مفید بوده و من درس خوبی از سخنرانی آنها گرفته ام.
برای این که، والدین عزیزم، دست از سرم بردارند و دیگر به نصیحت کردن ادامه ندهند، به آشپزخانه می روم ظرف های تمیز را از داخل ماشین ظرفشویی در می آورم و داخل کابینت می چینم چند تا تیکه از لباس هایی را که شستم و خشک شده اند تا می کنم و توی کمد لباسم می گذارم. بقیه لباس های چرک را زیر تختم پنهان می کنم. برای این که روز سختی را که داشتم فراموش کنم روی تخت خوابم دراز می کشم و به یک موزیک ملایم که با صدای بلند پخش می شود گوش می کنم. والدینم بر سرم فریاد می زنند، صدای موزیک آزاردهنده است آن را کم کن، خیلی خسته ام دلم می خواهد بخوابم، اما خیلی کار دارم تا آنها را انجام ندهم نمی توانم بخوابم. باید به دوستم زنگ بزنم، نمی دانم، ممکن است مثل دیشب از من دوباره ناراحت شود. بعد هم باید تکالیف عقب افتاده ی امروز را انجام دهم. به پیامک های دوستان باید پاسخ دهم. تو مدرسه که بودم یکی از دبیران از من خواست کاری را انجام دهم، اما یادم نمی آید خواسته او چه بود، تازه یادم آمد که فردا تو مدرسه خیلی کار دارم. نگران می شوم، نمی دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد».
«اول باید خودم از خواب بلند شوم و بعد از خواب کمی که داشتم از رختخواب بیرون بیایم. چون تا دیر وقت داشتم روی پروژه ی تاریخی که امروز باید تحویل بدهم کار می کردم برای همین دیر خوابیدم، و نتوانستم به اندازه ی کافی استراحت کنم. هم زمان باید به پیامک ها و پیغام های دوستان و همکلاسی هایم پاسخ بدم، دلم نمی خواهد آنها را از خودم دلخور کنم. اگر به آنها پاسخ ندهم آنها مرا از جمع خود حذف می کنند. خوب بعدش هم باید به سر و وضع خودم برسم. در حالی که جلو آینه دارم به سر و وضع خودم نگاه می کنم، تغییراتی در بدنم می بینم، اصلا از فرم هیکل خودم راضی نیستم. خوب بعدش هم باید لباس بپوشم و خودم را به مدرسه و کلاس درس برسانم.
وقتی آدم می خواهد در جمع ظاهر بشود باید طوری لباس بپوشد که محاسن خودش را نشان بدهد و معایب را تا جایی که می تواند بپوشاند. بعدش هم با خودم فکر می کنم در دبیرستان امروز چه اتفاقی خواهد افتاد. کدام یک از هم کلاسی هایم با من برخورد خوب و دوستانه ای خواهد داشت؟ آیا امروز دبیرها از دنده ی راست بیدار شده یا از دنده ی چپ؟ آیا من فرصت خواهم داشت با دوستم که دیشب پای تلفن از حرف های من دلخور شد صحبت کنم و از دلش در بیاورم؟
این جا مشکل دیگری پیش می آید: کارهایی را که پدر و مادرم از من خواسته بودند انجام دهم، فرصت نشد انجام بدهم، نمی دانم چطور از خانه بزنم بیرون، بدون این که با والدین سر کارهای عقب افتاده دعوا نکنم؟ می دانم، دوباره باید به سخنرانی پدر و مادرم در مورد مسئولیت هایی که بر عهده دارم و انجام نداده ام گوش کنم. امیدوارم امروز مشکلی پیش نیاید، چون ساعت 7:30صبح باید برای تمرین درس در مدرسه باشم. به همین دلیل در حالی که با عجله از در خانه خارج می شوم، با خودم عهد می بندم امروز وقتی به خانه برگشتم همه ی لباس های خودم را که نیاز به شستن دارند، در ماشین لباسشویی بریزم. و بعد از این که آنها را در خشک کن ریختم و خشک شدند، همه را تاکنم و توی کمدم بگذارم. ظرف های شسته شده در ماشین ظرفشویی را توی کابینت سرجای خودشان بچینم.
اتاق خودم را جارو بزنم، بعد از گردگیری وسایل اتاقم، هر چیزی را سرجای خودش بگذارم، غرق در این افکار هستم که به حیاط دبیرستان قدم می گذارم، متاسفانه پنج دقیقه دیر رسیده ام و مدیر دبیرستان در حضور همه ی همکلاسی هایم مرا به باد انتقاد می گیرد، نمی دانم چرا همه ی اولیای مدرسه فکر می کنند باید برای هر کاری دل به سراغ من بیایند. حالا باید خودم را با عجله به کلاسی که اولین و مهم ترین امتحان برگزار می شود برسانم. امیدوارم از عهده ی پاسخ به سؤالات برآیم. فرق نمی کند چقدر مطالعه کنم، وقت امتحان که می شود، برای پاسخگویی به سؤالات آمادگی ندارم.
دلم می خواهد، هرچه زودتر محیط دبیرستان را ترک کنم و به خانه برگردم، اما بعدش با غرولندهای پدر و مادرم چه کار کنم؟ دائم از من سؤال می کنند، نمی دانم چطور پاسخ آنها را باید بدهم؟ هنوز تصمیم نگرفته ام روز جشن فارغ التحصیلی دبیرستان چه لباسی بپوشم. بقیه ی روز در حال رفت و آمد بین کلاس ها هستم. دیشب سر موضوعی با یکی از همکلاسی هایم بحث کردم که بدجوری از من دلخور شد، دلم می خواهد امروز فرصتی پیش بیاید که از او عذرخواهی کنم.
بالاخره کلاس های امروز به پایان رسیدند، درحالی که تکالیف زیادی را باید امشب انجام دهم، دفترهای دروس مختلف انباشته از تکالیف مربوط به آن دروس هستند. با عجله خودم را به محل کارم می رسانم. بعداز ظهرها که از مدرسه تعطیل می شوم، در یک سوپر مارکت به عنوان فروشنده کار می کنم. در مقابل مشتری های خسته و بی حوصله وانمود می کنم که خیلی سرحال و خوشحال هستم. در آمد من خیلی زیاد نیست، حداقل برخی از هزینه ها را می توانم خودم تأمین کنم. می توانم از درآمد ماهانه ام، بدهی ای را که به دوستان دارم پرداخت کنم، والدین من می خواهند به آنها نشان دهم که بزرگ شده ام، اما هر چه بیشتر تلاش می کنم کمتر موفق می شوم.
درآمد من از کار کردن در سوپرمارکت، کافی نیست و نمی توانم همه ی نیازهای مادی خودم را برآورده کنم. بالاخره کارم در سوپر مارکت تمام می شود به خانه برمی گردم، آماده می شوم که استراحت کنم و خستگی روز را از تن به در کنم. به محض این که روی صندلی می نشینم تلویزیون را روشن می کنم. والدین می خواهند برای من راجع به مسئولیت هایی که برعهده دارم صحبت کنند. سخنرانی های آنان تمامی ندارد. این حرف ها را بیش از یک میلیون بار شنیده ام و متأسفانه باز تکرار می شوند. آن قدر خسته ام که انرژی لازم برای جواب دادن به آنان را ندارم و اصلا حرفی نمی زنم والدینم فکر می کنند صحبت های آنان مفید بوده و من درس خوبی از سخنرانی آنها گرفته ام.
برای این که، والدین عزیزم، دست از سرم بردارند و دیگر به نصیحت کردن ادامه ندهند، به آشپزخانه می روم ظرف های تمیز را از داخل ماشین ظرفشویی در می آورم و داخل کابینت می چینم چند تا تیکه از لباس هایی را که شستم و خشک شده اند تا می کنم و توی کمد لباسم می گذارم. بقیه لباس های چرک را زیر تختم پنهان می کنم. برای این که روز سختی را که داشتم فراموش کنم روی تخت خوابم دراز می کشم و به یک موزیک ملایم که با صدای بلند پخش می شود گوش می کنم. والدینم بر سرم فریاد می زنند، صدای موزیک آزاردهنده است آن را کم کن، خیلی خسته ام دلم می خواهد بخوابم، اما خیلی کار دارم تا آنها را انجام ندهم نمی توانم بخوابم. باید به دوستم زنگ بزنم، نمی دانم، ممکن است مثل دیشب از من دوباره ناراحت شود. بعد هم باید تکالیف عقب افتاده ی امروز را انجام دهم. به پیامک های دوستان باید پاسخ دهم. تو مدرسه که بودم یکی از دبیران از من خواست کاری را انجام دهم، اما یادم نمی آید خواسته او چه بود، تازه یادم آمد که فردا تو مدرسه خیلی کار دارم. نگران می شوم، نمی دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد».
پایان سخن
خوب، حالا پی بردیم که دانش آموزان دبیرستانی چه کارهایی ممکن است داشته باشند. اگر والدین آنها هم به اندازه ی این دانش آموز کار داشتند که انجام دهند و اگر مثل بچه های دبیرستانی فکرشان درگیر بود، گاهی آنها هم دلشان می خواست وانمود کنند تنبل هستند. دوره ی دبیرستان زمان رقابت کردن است، اما بعد از دبیرستان سخت ترین دوره ی زندگی یک جوان آغاز می شود.
نویسنده: کارل پیکارد
منبع: کتاب «دوران نوجوانی فرزندتان را دریابید»