0
مسیر جاری :
اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي اوحدی مراغه ای

اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي

اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي شاعر : اوحدي مراغه اي دورم به فراق تو ز هر خوابي و خوردي اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي ورنه من مسکين کيم از سرخي و زردي؟ اين سرخي...
سوگند من شکستي، عهدم به باد دادي اوحدی مراغه ای

سوگند من شکستي، عهدم به باد دادي

سوگند من شکستي، عهدم به باد دادي شاعر : اوحدي مراغه اي با اين ستيزه رويي روز و شبم به يادي سوگند من شکستي، عهدم به باد دادي خود با حکايت من ديگر نيوفتادي گفتي: چو کارت...
جان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي اوحدی مراغه ای

جان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي

جان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي شاعر : اوحدي مراغه اي خوبان جفا کنند ولي تا به غايتي جان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي در سينه‌ي تو نيز بکردي سرايتي سنگين دلي، و گرنه چنين...
اندر جهان حوالت هر کس به جانبيست اوحدی مراغه ای

اندر جهان حوالت هر کس به جانبيست

اندر جهان حوالت هر کس به جانبيست شاعر : اوحدي مراغه اي ما را به جانب تو زهي خوش حوالتي! اندر جهان حوالت هر کس به جانبيست آه! ار به وصل خود نکني استمالتي جانا، دلم به...
زين دايره تا بدر نيفتي اوحدی مراغه ای

زين دايره تا بدر نيفتي

زين دايره تا بدر نيفتي شاعر : اوحدي مراغه اي در دايره‌ي دگر نيفتي زين دايره تا بدر نيفتي در بهتر ازين سفر نيفتي سودي کن ازين سفر، که هرگز هش دار! که از نظر نيفتي ...
گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي اوحدی مراغه ای

گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي

گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي شاعر : اوحدي مراغه اي ما ز تو سرکش‌تريم،پس تو چه پنداشتي؟ گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي اي که ز بيگانگي هيچ بنگذاشتي ما دل صد آشنا بهر تو...
خواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي اوحدی مراغه ای

خواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي

خواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي شاعر : اوحدي مراغه اي قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتي خواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي بوي خون آيد که چندين دل درو انباشتي بوي خون...
چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي اوحدی مراغه ای

چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي

چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي شاعر : اوحدي مراغه اي رفتي و مرا در غم خود زار بهشتي چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي با روي تو من صبر نمايم به چه پشتي؟ با دست تو...
بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستي اوحدی مراغه ای

بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستي

بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستي شاعر : اوحدي مراغه اي نظري کن به خويش تا ز کجايي و کيستي! بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستي تو نگويي به خويشتن که: گرفتار چيستي؟ ...
ما را چو تواني که ز خود دور فرستي اوحدی مراغه ای

ما را چو تواني که ز خود دور فرستي

ما را چو تواني که ز خود دور فرستي شاعر : اوحدي مراغه اي اين نيز تواني که بما نور فرستي ما را چو تواني که ز خود دور فرستي ما را تو مبادا که بر حور فرستي در وعده‌ي فرداي...