0
مسیر جاری :
من نخواهم برد جان از دست دل اوحدی مراغه ای

من نخواهم برد جان از دست دل

من نخواهم برد جان از دست دل شاعر : اوحدي مراغه اي اي مسلمانان، فغان از دست دل من نخواهم برد جان از دست دل ديده ميگريد روان از دست دل سينه ميسوزد نهان از جور چشم بر...
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال اوحدی مراغه ای

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال شاعر : اوحدي مراغه اي گفتا: منم دواي تو از درد من منال گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال گفتا: به وصل روز کنم اين شب چو سال گفتم:...
که رساند به من شيفته‌ي مسکين حال؟ اوحدی مراغه ای

که رساند به من شيفته‌ي مسکين حال؟

که رساند به من شيفته‌ي مسکين حال؟ شاعر : اوحدي مراغه اي خبري زان صنم ماهرخ مشکين خال که رساند به من شيفته‌ي مسکين حال؟ در کف باد شمالست، خنک باد شمال! هر سحر زلف چو شامش،...
ما به ابد مي‌بريم عشق ترا از ازل اوحدی مراغه ای

ما به ابد مي‌بريم عشق ترا از ازل

ما به ابد مي‌بريم عشق ترا از ازل شاعر : اوحدي مراغه اي در همه عالم که ديد عشق چنين بي‌خلل؟ ما به ابد مي‌بريم عشق ترا از ازل گر چه سر آيد زمان ور چه در آيد اجل از سر من...
زاهدان را گذاشتيم به جنگ اوحدی مراغه ای

زاهدان را گذاشتيم به جنگ

زاهدان را گذاشتيم به جنگ شاعر : اوحدي مراغه اي ما و جام شراب و نغمه‌ي چنگ زاهدان را گذاشتيم به جنگ ني غم مي خوريم و نه ننگ نه پي مال مي‌رويم و نه جاه نه به انکار دشمنان...
اي پيکر خجسته، چه نامي؟ فديت لک اوحدی مراغه ای

اي پيکر خجسته، چه نامي؟ فديت لک

اي پيکر خجسته، چه نامي؟ فديت لک شاعر : اوحدي مراغه اي ديگر سياه چرده نديدم بدين نمک اي پيکر خجسته، چه نامي؟ فديت لک وانگاه خاک پاي تو بوسند يک به يک خوبان سزد که بر درت...
ز حسن تو پيدا شد آيين عشق اوحدی مراغه ای

ز حسن تو پيدا شد آيين عشق

ز حسن تو پيدا شد آيين عشق شاعر : اوحدي مراغه اي خرد را لبت کرد تلقين عشق ز حسن تو پيدا شد آيين عشق که ماتش نکردي به فرزين عشق برين رقعه ننهاد شاهي قدم که او را نکشتي...
دلم خرقه‌اي دارد از پير عشق اوحدی مراغه ای

دلم خرقه‌اي دارد از پير عشق

دلم خرقه‌اي دارد از پير عشق شاعر : اوحدي مراغه اي که گردن نپيچد ز زنجير عشق دلم خرقه‌اي دارد از پير عشق مباحست خونم به تقرير عشق حلالست مالم به فتواي شوق که در شهر...
گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق اوحدی مراغه ای

گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق

گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق شاعر : اوحدي مراغه اي خود هيچ ياد و هوش نياورد مست عشق گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق صد گونه مرهم...
مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش اوحدی مراغه ای

مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش

مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش شاعر : اوحدي مراغه اي ناگاه در کمند تو رفتم به پاي خويش مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش کاي دل به قتل خويشتني رهنماي خويش صدبار گفته‌ام...