0
مسیر جاری :
تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم اوحدی مراغه ای

تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم

تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم شاعر : اوحدي مراغه اي که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتم تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم ز ديده اشک بباريد و من چو گل بشکفتم ...
پيشتر از عاشقي عافيتي داشتم اوحدی مراغه ای

پيشتر از عاشقي عافيتي داشتم

پيشتر از عاشقي عافيتي داشتم شاعر : اوحدي مراغه اي بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم پيشتر از عاشقي عافيتي داشتم بر ورق سينه جز نقش تو ننگاشتم نقش بسي ديدم از دفتر خوبي...
چو بر سفينه‌ي دل نقش صورت تو نبشتم اوحدی مراغه ای

چو بر سفينه‌ي دل نقش صورت تو نبشتم

چو بر سفينه‌ي دل نقش صورت تو نبشتم شاعر : اوحدي مراغه اي حکايت دگران سر به سر زياد بهشتم چو بر سفينه‌ي دل نقش صورت تو نبشتم به نام روي تو صد دفتر نياز نبشتم اگر چه نام...
دلبرا، قيمت وصل تو کنون دانستم اوحدی مراغه ای

دلبرا، قيمت وصل تو کنون دانستم

دلبرا، قيمت وصل تو کنون دانستم شاعر : اوحدي مراغه اي که فراوان طلبت کردم و نتوانستم دلبرا، قيمت وصل تو کنون دانستم چه کنم؟ چون دل شوريده پريشانستم خلق گويند: سخن‌هاي...
من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم اوحدی مراغه ای

من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم

من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم شاعر : اوحدي مراغه اي که رويت ميکند هشيار و بويت ميکند مستم من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم کدامين را توانم زد؟ که نه تيرست و...
گر يار بلند آمد، من پستم و من پستم اوحدی مراغه ای

گر يار بلند آمد، من پستم و من پستم

گر يار بلند آمد، من پستم و من پستم شاعر : اوحدي مراغه اي ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم گر يار بلند آمد، من پستم و من پستم گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم من حاکم...
صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم اوحدی مراغه ای

صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم

صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم شاعر : اوحدي مراغه اي که ز ديدن تو بي‌هوش و ز گفتن تو مستم صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم دل...
اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم اوحدی مراغه ای

اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم

اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم شاعر : اوحدي مراغه اي با توبه‌ي خود باش، که من توبه شکستم اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم من خرقه‌ي پوشيده به زنار ببستم زنار ببندي تو...
اگر به مجلس قاضي نموده‌اند که: مستم اوحدی مراغه ای

اگر به مجلس قاضي نموده‌اند که: مستم

اگر به مجلس قاضي نموده‌اند که: مستم شاعر : اوحدي مراغه اي مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم اگر به مجلس قاضي نموده‌اند که: مستم که پند کس ننيوشم کنون که توبه شکستم ...
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم اوحدی مراغه ای

تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم

تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم شاعر : اوحدي مراغه اي جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم بس که اين توفان خون در راه خواب انداختم...