0
مسیر جاری :
درون خود نپسندم که از تو باز آرم اوحدی مراغه ای

درون خود نپسندم که از تو باز آرم

درون خود نپسندم که از تو باز آرم شاعر : اوحدي مراغه اي بدين قدر که: تو بيرون کني به آزارم درون خود نپسندم که از تو باز آرم به بوي تست شبي گر به روز مي‌آرم مرا به عمر...
تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم اوحدی مراغه ای

تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم شاعر : اوحدي مراغه اي در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم در گلي ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارم...
به دکان مي‌فروشان گروست هر چه دارم اوحدی مراغه ای

به دکان مي‌فروشان گروست هر چه دارم

به دکان مي‌فروشان گروست هر چه دارم شاعر : اوحدي مراغه اي همه خنب‌ها تهي گشت و هنوز در خمارم به دکان مي‌فروشان گروست هر چه دارم نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم ...
همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم اوحدی مراغه ای

همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم

همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم شاعر : اوحدي مراغه اي که مريد توام و نيست مراد دگرم همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم بر سر من بنهد دست...
عمريست تا ز دست غمت جامه مي‌درم اوحدی مراغه ای

عمريست تا ز دست غمت جامه مي‌درم

عمريست تا ز دست غمت جامه مي‌درم شاعر : اوحدي مراغه اي دستم بگير، تا مگر از عمر برخورم عمريست تا ز دست غمت جامه مي‌درم ياد تو از خيال و خيال تو از سرم يادم نمي‌کني تو...
چو تيغ بر کشد آن بي‌وفا به قصد سرم اوحدی مراغه ای

چو تيغ بر کشد آن بي‌وفا به قصد سرم

چو تيغ بر کشد آن بي‌وفا به قصد سرم شاعر : اوحدي مراغه اي دلم چو تير برابر رود که: من سپرم چو تيغ بر کشد آن بي‌وفا به قصد سرم غم تو کوي به کويم ببرد و دربدرم به کوي او...
به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم اوحدی مراغه ای

به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم

به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم شاعر : اوحدي مراغه اي چرا به ديده‌ي رحمت نمي‌کني نظرم؟ به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم نگاه دار دلم را، که سوختي جگرم به تن ز پيش تو...
تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم اوحدی مراغه ای

تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم

تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم شاعر : اوحدي مراغه اي کسي ديگر نبيند اندر آنرو، آنکه من ديدم تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم ستم چندان که من بردم، بلا...
من دلداده از آنروز که ديدار تو ديدم اوحدی مراغه ای

من دلداده از آنروز که ديدار تو ديدم

من دلداده از آنروز که ديدار تو ديدم شاعر : اوحدي مراغه اي در تو پيوستم و از هر چه مرا بود بريدم من دلداده از آنروز که ديدار تو ديدم ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپيدم...
دي ره مي‌خانه باز يافته بودم اوحدی مراغه ای

دي ره مي‌خانه باز يافته بودم

دي ره مي‌خانه باز يافته بودم شاعر : اوحدي مراغه اي کار طرب را بساز يافته بودم دي ره مي‌خانه باز يافته بودم هر چه به عمري دراز يافته بودم جمله به مي‌دادم و به مطرب و ساقي...