تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم شاعر : اوحدي مراغه اي در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم در گلي ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارم بر سرش تا گل بديدم پاي صبر خويشتن را شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم سنگ چون بر پاي او زد بوسه رفت از دست هوشم گر چو سنگ از پاي او سرباز گيرم سنگسارم دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، ليکن گرد پاي حوض مي‌کشت اين دل مجروح زارم خون من مي‌ريخت همچون آب حوض آن ماه و...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

شاعر : اوحدي مراغه اي

در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارمتا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در گلي ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارمبر سرش تا گل بديدم پاي صبر خويشتن را
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارمسنگ چون بر پاي او زد بوسه رفت از دست هوشم
گر چو سنگ از پاي او سرباز گيرم سنگسارمدست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، ليکن
گرد پاي حوض مي‌کشت اين دل مجروح زارمخون من مي‌ريخت همچون آب حوض آن ماه و ديگر
خرمني گل در ميان توده‌ي مشک تتارمبر تن چون گل همي پوشيده مشکين زلف، يعني
آن قدر قوت نمي‌ديدم که پشت خود بخارمناخنش در خون خود مي‌ديدم و در ناخن خود
تا به آب ديده‌ي‌خود پيش او غسلي بر آرمبر سر من آب مي‌کردند و مي‌گفتم: رها کن
شد ز خون دل چو طاسي چشم و چون تشتي کنارمعکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
چون بگريم زين دو طاس خون کم از تشتي نبارمبي‌جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
تا بداني کز غمش جز طاس بازي نيست کارماين دو طاس خون ز چشم خلق پنهان مي‌کنم من
اين بمن گوييد، تا من نيز روزي مي‌شمارمعزم حمامش کدامين روز خواهد بود ديگر؟
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بيرون نيارمگر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
چون فقاعم عيب نتوان کرد اگر جوشي برآرممن فقاع از عشق آن رخ بعد ازين خواهم گشودن
بار ديگر چون برآيم دل به حمامي سپارماوحدي، تا دل به حمام در آوردست ازين پي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط