0
مسیر جاری :
صبا، چو برگذري سوي غمگسار دلم اوحدی مراغه ای

صبا، چو برگذري سوي غمگسار دلم

صبا، چو برگذري سوي غمگسار دلم شاعر : اوحدي مراغه اي خبر کنش که: زهي بيخبر ز کار دلم! صبا، چو برگذري سوي غمگسار دلم دل منست، که شادي به روزگار دلم شکسته‌ي غم عشقت ز روزگار،...
من دل به ننگ دارم و از نام فارغم اوحدی مراغه ای

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم شاعر : اوحدي مراغه اي ترک مراد کردم و از کام فارغم من دل به ننگ دارم و از نام فارغم در دانه دل نبستم و از دام فارغم خلق از براي دانه...
به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم اوحدی مراغه ای

به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم

به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم شاعر : اوحدي مراغه اي که همچو بلبل مسکين از آن به درد و به داغم به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم که از فراق عزيزان مشوشست دماغم اگر...
اي چاه زنخدانت زندان دل ريشم اوحدی مراغه ای

اي چاه زنخدانت زندان دل ريشم

اي چاه زنخدانت زندان دل ريشم شاعر : اوحدي مراغه اي از نوش دهان تو چندين چه زني نيشم؟ اي چاه زنخدانت زندان دل ريشم کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خويشم گر زانکه سري دارم...
عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم اوحدی مراغه ای

عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم

عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم شاعر : اوحدي مراغه اي از ناله و زاري نتوان کرد خموشم عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم پيغام بده تا: ننشينند به گوشم من عاشق آن گوشه‌ي...
دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم اوحدی مراغه ای

دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم

دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم شاعر : اوحدي مراغه اي خم مي گو: سر خود گير، که من در جوشم دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم که کسي نيست که: هر روز برد بر دوشم بر رخ من...
يارب، تو حاضري که ز دستش چه ميکشم؟ اوحدی مراغه ای

يارب، تو حاضري که ز دستش چه ميکشم؟

يارب، تو حاضري که ز دستش چه ميکشم؟ شاعر : اوحدي مراغه اي وز عشوه‌هاي نرگس مستش چه ميکشم؟ يارب، تو حاضري که ز دستش چه ميکشم؟ ديگر کمند زلف چو شستش چه ميکشم؟ صد نوبت آزمودم...
عيب من نيست که: در عشق تو تيمار کشم اوحدی مراغه ای

عيب من نيست که: در عشق تو تيمار کشم

عيب من نيست که: در عشق تو تيمار کشم شاعر : اوحدي مراغه اي بار بر گردن من چون تو نهي بار کشم عيب من نيست که: در عشق تو تيمار کشم سرمه‌وارش همه در ديده‌ي بيدار کشم بر سر...
سخن بگوي چو من در سخن نمي‌باشم اوحدی مراغه ای

سخن بگوي چو من در سخن نمي‌باشم

سخن بگوي چو من در سخن نمي‌باشم شاعر : اوحدي مراغه اي که در حضور تو با خويشتن نمي‌باشم سخن بگوي چو من در سخن نمي‌باشم چنان که گويي در پيرهن نمي‌باشم چو بوي پيرهنت بشنوم...
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر اوحدی مراغه ای

گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر

گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر شاعر : اوحدي مراغه اي به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر اميد آنکه دمي در کنار او باشم ز خون ديده کنارم پرست...