0
مسیر جاری :
تختگاه حسن را قد تو شاهست، اي صنم اوحدی مراغه ای

تختگاه حسن را قد تو شاهست، اي صنم

تختگاه حسن را قد تو شاهست، اي صنم شاعر : اوحدي مراغه اي آسمان لطف را روي تو ماهست، اي صنم تختگاه حسن را قد تو شاهست، اي صنم زخمها، ليکن کرا ياراي آهست؟ اي صنم زان رخ...
زلف مشکينت چو دامست، اي صنم اوحدی مراغه ای

زلف مشکينت چو دامست، اي صنم

زلف مشکينت چو دامست، اي صنم شاعر : اوحدي مراغه اي عارضت ماه تمامست، اي صنم زلف مشکينت چو دامست، اي صنم بر من اسايش حرامست، اي صنم تا بود بر ديگران وصلت حلال بوسه‌اي،...
چو بديدي که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم اوحدی مراغه ای

چو بديدي که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم

چو بديدي که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم شاعر : اوحدي مراغه اي نپسندم که: فريبي به فسون و به فسانم چو بديدي که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم تو مرا گر نشانسي بشناسد کسانم...
دل خود را به ديدار تو حاجت‌مند ميدانم اوحدی مراغه ای

دل خود را به ديدار تو حاجت‌مند ميدانم

دل خود را به ديدار تو حاجت‌مند ميدانم شاعر : اوحدي مراغه اي غم هجر تو بنيادم بخواهد کند، ميدانم دل خود را به ديدار تو حاجت‌مند ميدانم عظيم آشفته‌ام، ليکن خلاص از بند ميدانم...
پر از دل مپرس، اي پري، من چه دانم؟ اوحدی مراغه ای

پر از دل مپرس، اي پري، من چه دانم؟

پر از دل مپرس، اي پري، من چه دانم؟ شاعر : اوحدي مراغه اي ز مردم تو دل مي‌بري، من چه دانم؟ پر از دل مپرس، اي پري، من چه دانم؟ ز من چون تو داناتري، من چه دانم؟ چه گويي:...
نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم اوحدی مراغه ای

نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم

نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم شاعر : اوحدي مراغه اي چو گويم کرد سرگردان و مي‌بازد به چوگانم نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم بيندازد دگر بار و کند در خاک...
دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم اوحدی مراغه ای

دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم

دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم شاعر : اوحدي مراغه اي چو زنداني شدم،ديگر چه ميخواهي؟ مرنجانم دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم سگم خواني دعا گويم، بدم گويي ثنا خوانم...
درهجر تو درمان دل خسته ندانم اوحدی مراغه ای

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

درهجر تو درمان دل خسته ندانم شاعر : اوحدي مراغه اي زان پيش که روزي به غمت مي‌گذرانم درهجر تو درمان دل خسته ندانم آري، برسم، گر ز غمت زنده بمانم گفتي که: به وصلم برسي...
آن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم اوحدی مراغه ای

آن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم

آن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم شاعر : اوحدي مراغه اي تا آنکه رخش ديدم، او من شد و من آنم آن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم اي کاج! بدانم تا: بر روي که حيرانم؟...
وه! که امروز چه آشفته و بي‌خويشتنم اوحدی مراغه ای

وه! که امروز چه آشفته و بي‌خويشتنم

وه! که امروز چه آشفته و بي‌خويشتنم شاعر : اوحدي مراغه اي دشمنم باد بدين شيوه که امروز منم وه! که امروز چه آشفته و بي‌خويشتنم رحمتي کن، که ز هجر تو چو موييست تنم شد چو...