درهجر تو درمان دل خسته ندانم شاعر : اوحدي مراغه اي زان پيش که روزي به غمت ميگذرانم درهجر تو درمان دل خسته ندانم آري، برسم، گر ز غمت زنده بمانم گفتي که: به وصلم برسي زود، مخور غم تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم بر من ز دلست اين همه، کو قوت پايي؟ همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم جانا، چو به نقد از بر من دل بربودي بگذشتي و بگذاشتي از پي نگرانم؟ ديدي که: چو دادم دل خود را بتو آسان اينست که از روي تو دوري نتوانم جان از کف اندوه تو آسان نتوان...