دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم شاعر : اوحدي مراغه اي خم مي گو: سر خود گير، که من در جوشم دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم که کسي نيست که: هر روز برد بر دوشم بر رخ من در ميخانه ببنديد امشب مطربم کي بهلد خرقه که من در پوشم؟ من که سجاده به مي دادم و تسبيح به نقل باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟ چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر ورنه صد شهر چنين را به جوي نفروشم اندرين شهر دلم بستهي گندم گونيست بنده فرمانم، اگر زهر دهي، يا نوشم اي...