همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم شاعر : اوحدي مراغه اي که مريد توام و نيست مراد دگرم همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم بر سر من بنهد دست سعادت تاجي مرهمي ساز، که تير تو گذشت از سپرم پيش دل داشته بودم ز صبوري سپري سوزني نيست ملامت، که بدوزد نظرم رشتهاي نيست نصيحت، که ببندد پايم ور بود هم بسر کوي تو باشد سفرم فال ميگيرم وزين جا سفري نيست مرا غرضم جمله تو باشي، چو به جايي نگرم هيچ جايي ز تو خالي چو نميشايد...