تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم

تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم شاعر : اوحدي مراغه اي که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتم تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم ز ديده اشک بباريد و من چو گل بشکفتم دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت چو يک دو روز بديدي که با خيال تو جفتم ز طيره بر نظرم نيز راه خواب ببستي فغان کنم ز تو،منکر شوي که: هيچ نگفتم هزار تلخ بگويي مرا و چون بر مردم اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم ز رنگ گونه‌ي زردم چو روز گشت هويدا ز ناله‌ي من مسکين نخفته‌اند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم
تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم
تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم

شاعر : اوحدي مراغه اي

که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتمتو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم
ز ديده اشک بباريد و من چو گل بشکفتمدلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
چو يک دو روز بديدي که با خيال تو جفتمز طيره بر نظرم نيز راه خواب ببستي
فغان کنم ز تو،منکر شوي که: هيچ نگفتمهزار تلخ بگويي مرا و چون بر مردم
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتمز رنگ گونه‌ي زردم چو روز گشت هويدا
ز ناله‌ي من مسکين نخفته‌اند و نخفتم!درين فراق چه شبها که مردمان محلت
عجب! که اين همه بگذشت و عبرتي نگرفتم!چه قصها که گذشت از فراق روي تو بر من
که چون ز پاي در آيم دگر به دست نيفتمدل مرا به سر زلف تابدار مشوران
بيا، که مهره‌ي دل را به خار هجر تو سفتمز اوحدي گل رخسار خود نهفته چه داري؟


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط