تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم

تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم شاعر : اوحدي مراغه اي جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم بس که اين توفان خون در راه خواب انداختم خود زماني نيست پيش ديده‌ي من راه خواب يا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم تا نپنداري که ديدم تا برفتي روي ماه زان بجست و جوي وصل اندر شتاب انداختم از شتاب عمر مي‌ترسد دل من، خويش را ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم بود خود در عشق تو هم سينه ريش و دل کباب زانکه مي‌پنداشتم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم

شاعر : اوحدي مراغه اي

جان خود در آتش و تن در عذاب انداختمتا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
بس که اين توفان خون در راه خواب انداختمخود زماني نيست پيش ديده‌ي من راه خواب
يا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختمتا نپنداري که ديدم تا برفتي روي ماه
زان بجست و جوي وصل اندر شتاب انداختماز شتاب عمر مي‌ترسد دل من، خويش را
ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختمبود خود در عشق تو هم سينه ريش و دل کباب
زانکه مي‌پنداشتم کين دل به آب انداختمشکر کردم تا در آتش ديدم اين دل را چنين
اوحدي را در سال و در جواب انداختمچون نه مرد آن دهانم، با لب شيرين تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط