تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم شاعر : اوحدي مراغه اي جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم بس که اين توفان خون در راه خواب انداختم خود زماني نيست پيش ديدهي من راه خواب يا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم تا نپنداري که ديدم تا برفتي روي ماه زان بجست و جوي وصل اندر شتاب انداختم از شتاب عمر ميترسد دل من، خويش را ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم بود خود در عشق تو هم سينه ريش و دل کباب زانکه ميپنداشتم...