مسیر جاری :
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در راسخون
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در مقالات
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در فیلم و صوت
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان پرسش و پاسخ
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در مشاوره
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در خبر
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در سبک زندگی
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در مشاهیر
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در احادیث
#آلبوم ماه و ماهی #کودک ونوجوان در ویژه نامه
اسامی مربوط به تعزیه
واژههای مربوط به عاشورا
برگزاری مراسم عاشورا در دیگر کشورها
سفرنامهها عاشورایی
نماد اژدها و شیر در تعزیه
مفاهیم رنگ در تعزیه
نقاب و کله سازی در مراسم شبیه خوانی
جهاد تبیین از دیدگاه مقام معظم رهبری «دامت برکاته»
نماز روز 28 صفر چگونه خوانده می شود؟
قدرت هوشمند حزب الله در مواجهه با مخالفان
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
چهار زن برگزیده عالم
مهاجرت حیوانات
نحوه خواندن نماز والدین
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
علم پشت پرده رنگ حنا
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
دعا برای ختم به خیر شدن امور و گشایش مسائل
دعای هفت هیکل و خواص آن
تخته پاک کنی که یخ کرد!
همه چیز از اون روزی شروع شد که گچ قرمز رفت بیرون و کولرو روشن کرد. بقیه گچ ها خوشحالی کردن، جیغ کشیدن، دست زدن و جلوی باد کولر بالا و پایین پریدن؛ اما یه نفر اصلا خوشحال نبود یکی که تا اون روز کسی نمیدونست...
آدمهای آبرودار (قسمت دوم)
ما آدمهای آبروداری هستیم. وقتی بچه مهمانمان که نادر نام داشت با دستهی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای اینکه آبرویش نرود حتی آخ نگفت و آبروداری کرد. دیگر فکر میکردیم که آقا نادر خسته شده و دست...
خونه نیست...
وقت اداری رو به پایان بود. خسته بودم و میخواستم زودتر کارهای نیمهکاره را تمام کنم و به منزل بروم. آخرین شماره را گرفتم. اقساط وامش عقب افتاده بود و هنوز برای پرداختش به بانک مراجعه نکرده بود.
سنگ و ماهی کوچولو
ماهی کوچولو به سنگ بزرگ گفت: «مادربزرگ میگوید: از مادربزرگش شنیده که تو سالهاست توی این رودخانهای، با دیدن این همه ماهی دلت نخواسته مثل ماهیها شنا کنی؟»
چادر نگهبان
سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می افتادم. سُست و بیحال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده...
استاد
کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود.با خود گفت: چرا تا امروز متوجه حضور آن مرد جوان...
بوی آبگوشت سرظهری
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی...
غربت ....
هنوز از هم دلخور بودند. دلخوری شان اجازه نمیداد که نزدیک هم بنشینند. محبوبه یک طرف اتوبوس برای خودش صندلی پیدا کرده بود و رویا یک طرف دیگر. رویا نگاهی بهم کرد: «میروی؟ زود برگرد.»... قدم که روی پیادهرو...
وحشت درساحل نیل
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبختترین بچهی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش میماند. نه نشانهای، نه علامتی. بقیهی مطالب را از همان صفحه ادامه میداد...
مرا هم دعوت کرده ای؟
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!» می ایستد، و می گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه...