0
مسیر جاری :
تخته پاک­ کنی که یخ کرد! طنز

تخته پاک­ کنی که یخ کرد!

همه چیز از اون روزی شروع شد که گچ قرمز رفت بیرون و کولرو روشن کرد. بقیه گچ­ ها خوشحالی کردن، جیغ کشیدن، دست زدن و جلوی باد کولر بالا و پایین پریدن؛ اما یه نفر اصلا خوشحال نبود یکی که تا اون روز کسی نمی­دونست...
آدم‌های آبرودار (قسمت دوم) طنز

آدم‌های آبرودار (قسمت دوم)

ما آدم‌های آبروداری هستیم. وقتی بچه مهمانمان که نادر نام داشت با دسته‌ی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای این‌که آبرویش نرود حتی آخ نگفت و آبروداری کرد. دیگر فکر می‌کردیم که آقا نادر خسته شده و دست...
خونه نیست... داستانک

خونه نیست...

وقت اداری رو به پایان بود. خسته بودم و می‌خواستم زودتر کارهای نیمه‌کاره را تمام کنم و به منزل بروم. آخرین شماره را گرفتم. اقساط وامش عقب افتاده بود و هنوز برای پرداختش به بانک مراجعه نکرده بود.
سنگ و ماهی کوچولو داستانک

سنگ و ماهی کوچولو

ماهی کوچولو به سنگ بزرگ گفت: «مادربزرگ می‌گوید: از مادربزرگش شنیده که تو سال‌هاست توی این رودخانه‌ای، با دیدن این همه ماهی دلت نخواسته مثل ماهی‌ها شنا کنی؟»
چادر نگهبان داستان

چادر نگهبان

سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می­ افتادم. سُست و بی­حال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی ­توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک­ های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده­...
استاد داستان

استاد

کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود.با خود گفت: چرا تا امروز متوجه حضور آن مرد جوان...
بوی آبگوشت سرظهری داستان

بوی آبگوشت سرظهری

آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشن‌ترین خاطره ­ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره­ ی معرکه­ در ذهنم جان گرفت. یک خانه­ ی کوچک و یک کوچه­ ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه­ ی...
غربت .... داستان

غربت ....

هنوز از هم دلخور بودند. دلخوری شان اجازه نمی‌داد که نزدیک هم بنشینند. محبوبه یک طرف اتوبوس برای خودش صندلی پیدا کرده بود و رویا یک طرف دیگر. رویا نگاهی بهم کرد: «می‌روی؟ زود برگرد.»... قدم که روی پیاده‌رو...
وحشت درساحل نیل داستان

وحشت درساحل نیل

همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبخت‌ترین بچه‌ی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش می‌ماند. نه نشانه‌ای، نه علامتی. بقیه‌ی مطالب را از همان صفحه ادامه می‌داد...
مرا هم دعوت کرده ای؟ داستان

مرا هم دعوت کرده ای؟

همیشه همین­طوری سبُک سفر می ­کند. کیف ­دستی را روی زمین می­ گذارم و می­ گویم: «ننه­ جان، حالا واجبه؟ دیر می­شه، اتوبوس می­ره‌ ها!» می­ ایستد، و می­ گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان ­لنگان راه...