0
مسیر جاری :
پرواز کبوترها ادبیات دفاع مقدس

پرواز کبوترها

نگاهت کردم. نگاهت پر از راز بود. پرسيدم: «سفر درازي بود؟» لبخندي زدي: «چه مي شه کرد.»گفتم:«اونجا چه خبربود؟»گفتي:«سرشار از زندگي.»گفتم:«بچه ها چه طورند؟» به فکر رفتي وبعدگفتي:« امشب شب چهارشنبه است وهمه...
براي پاکي ها دعا کنيد ادبیات دفاع مقدس

براي پاکي ها دعا کنيد

چراغ گردسوز روي ميزکنار عکس بابا مي سوزد. پشت سر مامان مي ايستم، حواسش به من نيست. ساعت، بيست دقيقه به دوازده است. مامان با تمام خستگي روز، باز بيشتر شب ها بيدار مي ماند و مي نويسد. هرچقدر به مامان مي...
عطش درعاشورايي ديگر ادبیات دفاع مقدس

عطش درعاشورايي ديگر

واقعه ي عاشوراي سال 61 هجري با همه درسها و پيامها و عبرتهايي که داشته است همواره دل آزاد مردان جهان را محزون کرده است. خاطره ي تک سواري نوراني که در بعدازظهر عاشورا يکه و تنها در حالي به دفاع از آيين جدش...
جنگيدنش تماشا داشت ادبیات دفاع مقدس

جنگيدنش تماشا داشت

نمي دانم چه رازي در اين شهيدان نهفته بود که چنين شوري در مردم کوچه و بازار به پا کرد و آنچنان تشييع با شکوهي در بجنورد را براي «آقا رجب» رقم رد. راز اين بدرقه گرم را در ميان خاطرات ياران وي جست و جو کرديم؛...
هَپَلي در سه راهي مرگ ادبیات دفاع مقدس

هَپَلي در سه راهي مرگ

من يک شيميايي ام. باور کنيد. مجبورم نکنيد قسم بخورم. ولي من هم يک شيميايي ام. با همه جوانبش. شايد هم بدتر. چيه؟ به سرفه اي ناکرده ام شک کرديد؟ يا به تاول هاي باد نکرده ي روي دست و پايم! يا به اينکه مثل...
تلويزيون رنگي، ضد گلوله، جام زهر ادبیات دفاع مقدس

تلويزيون رنگي، ضد گلوله، جام زهر

فروردين سال 1368 نزديک به نُه ماه از آن نامه مهم «محسن رضايي» که براي پيروزي در جنگ مقابل عراق زپرتي، حتماً بايد بمب اتم داشته باشيم! و سخنان «هاشمي رفسنجاني» درباره اينکه ديگر نيرو به جبهه نمي رود و ناکامي...
پفک خوري عراقي ها ادبیات دفاع مقدس

پفک خوري عراقي ها

سگرمه هايش توي هم بود. چپ چپ نگاهم مي کرد. لباس زرد تن اش بود و سرش را از ته تراشيده بودند. ايستاده بود و دستانش را روي سينه جمع کرده بود. با زبان بي زباني مي گفت اگه برگردم، پوست از سرتان مي کنم. وحيد...
کرامتي از خودم ادبیات دفاع مقدس

کرامتي از خودم

يک روز صبح زود از چادر بيرون زدم. دلم مي خواست برم کنار رودخانه اي که به فاصله کمي از کنار چادرمان مي گذشت تا گذر آب را ببينم. کنار رودخانه نشستم. ماهي ها به زيبايي کنار پاهايم حرکت مي کردند. کمي که گذشت،...
سي صد و يکي! ادبیات دفاع مقدس

سي صد و يکي!

بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازي شيخ مشهد زندگي مي کند؛ جايي که يکي از مراکز محروميت است. سال 65 که نوجواني پانزده ساله بود، به عنوان نيروي عادي در جبهه ها شرکت کرده و دين خود را به انقلاب...
محبوبيت با سر باندپيچي شده ادبیات دفاع مقدس

محبوبيت با سر باندپيچي شده

صبح زود توي يک روستاي متروک و خالي از سکنه نزديک تنگه چزابه از ماشين پياده شديم. صداي انواع اسلحه‎ها و انفجار از راهي نزديک شنيده مي‎شد. اولين بار بود که به جبهه آمده بود و به همه چيز و همه صداها مشکوک...