0
مسیر جاری :
خاطره اي از يک رزمنده ادبیات دفاع مقدس

خاطره اي از يک رزمنده

مادرم شناسنامه ام را ،چندسالي بعد ازتولدم گرفت.مامورثبت احوال هم، تاريخ تولد وتاريخ صدور شناسنامه ام را يکي نوشت.اين ماجرا روي همه اتفاق هاي زندگي من تأثيرگذاشت. بدترينش اين بود:وقتي به جبهه اعزام شدم،بيست...
خاطرات شهيد برونسي به نقل ازديگران ادبیات دفاع مقدس

خاطرات شهيد برونسي به نقل ازديگران

هنوزعمليات،درست وحسابي شروع نشده بود که کارگره خورد. گردان ما زمين گير شد وحال وهواي بچه ها،حال وهواي ديگري. تا حالا اين طوري وضعي برام سابقه نداشت. نمي دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند؛همان بچه...
نماز در جبهه‌ها ادبیات دفاع مقدس

نماز در جبهه‌ها

ساختمان سپاه سوسنگرد، قبل از عمليات آزادسازي بستان، مقر گردان‌هاي اعزامي از كرمان شده بود يك روز در نمازخانه سپاه نمازجماعت مي‌خوانديم. به ركوع كه رفتيم، گلوله توپ كنار نمازخانه به زمين آمد و منفجر شد....
روشن‌تراز برف ادبیات دفاع مقدس

روشن‌تراز برف

سرما تا ريشه‌ى استخوان‌هايم نفوذ مي‌كرد. دست‌هايم يخ زده بود.نمي‌توانستم اسلحه را در دست بگيرم. برف مي‌باريد. تا چشم كار مي‌كرد همه جا سفيدپوش بود. كوه‌هاي بلند اطراف مريوان باعظمت‌ترازقبل به نظر مي‌رسيد....
گوني را بگذاراين طرف ادبیات دفاع مقدس

گوني را بگذاراين طرف

علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي مي‌گرفت و از جبهه مي‌آمد. يك صندلي مي‌گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط.آن چند روزحسابي درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد....
شب هجران ادبیات دفاع مقدس

شب هجران

ماه در کمرکش مشرق خودنمايي مي کرد و شاهد فرو رفتن آرام آرام خورشيد، در پشت کوه هاي سر به فلک کشيده ي مغرب بود، اما آسمان هنوز روشن بود و مملو از ابرهاي سپيد پنبه اي که حرير نرم خود را بر سر و کول شهر مي...
خاطرات جانباز گلعلي بابايي ادبیات دفاع مقدس

خاطرات جانباز گلعلي بابايي

در يگان هاي پياده کوچکترين واحد نظامي و رزمي«دسته» است. دسته يک، يکي از دسته هاي گروهان يکم از گردان حمزه از لشگر 27 محمدرسول الله(ص) بود که در عمليات والفجر8 در جاده ام القصر در عمق 17کيلومتري جبهه دشمن...
عکست انگار لحظه اي خنديد... ادبیات دفاع مقدس

عکست انگار لحظه اي خنديد...

پدرت بي صدا صدايم زد، پدرم گفت:روسپيد شدي عکست انگار لحظه اي خنديد، بعد ناگاه ناپديد شدي هشت سالِ سپيد آمد و رفت، موي من رنگ موي مادر شد هشت سالِ سپيد من بودم، تو ولي قاب عکس عيد شدي ...
پدرنبود ادبیات دفاع مقدس

پدرنبود

عاقد دوباره گفت: وکيلم؟... پدر نبود اي کاش در جهان ره و رسم سفرنبود گفتند:رفته گل...نه گلي گم...دلش گرفت يعني که از اجازه بابا خبر نبود هجده بهار منتظرش بود و برنگشت ...
از درد تا بي دردي ادبیات دفاع مقدس

از درد تا بي دردي

پيرزن به ضريح خيره شده بود و من با نگاهم ، قطره هايي را دنبال مي کردم که پشت سر هم مي آمدند و بعد توي عمق چروک هاي صورتش ناپديد مي شدند.... آن قدر غرق ديدن بودم که ديگر، اصراري به شنيدن ناله ها و حرف هايش...