0
مسیر جاری :
تعاطي الکاس من شان الصبوح خاقانی

تعاطي الکاس من شان الصبوح

تعاطي الکاس من شان الصبوح شاعر : خاقاني فسق بالراح يا ريحان روحي تعاطي الکاس من شان الصبوح بده چون اشک من جام صبوحي ببين هم‌چون لبت خندان رخ صبح ولاتخفي الهوي خوف...
اذا ما الطير غنت في‌الصباح خاقانی

اذا ما الطير غنت في‌الصباح

اذا ما الطير غنت في‌الصباح شاعر : خاقاني اجب داعي معاطاة الملاح اذا ما الطير غنت في‌الصباح بيار آن گريه‌ي تلخ صراحي هوا پر خنده‌ي شيرين صبح است تحليها بوشي او وشاح...
دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري خاقانی

دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري

دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري شاعر : خاقاني ز دست اين دل خاکي به دست خون درم باري دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري تو نو نو کعبتين ميزن که من در ششدرم...
اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري خاقانی

اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري

اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري شاعر : خاقاني رونق آفتاب شد زان رخ هم‌چو مشتري اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري سروي و چون روان شوي شور هزار لشکري ماهي و چون عيان شوي...
داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي خاقانی

داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي

داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي شاعر : خاقاني يارب آخر يارب فرياد خوان چون نشنوي داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي گير داد عاشقان ندهي فغان چون نشنوي داد خواهم...
ماهي که مه از قفاي او بيني خاقانی

ماهي که مه از قفاي او بيني

ماهي که مه از قفاي او بيني شاعر : خاقاني خورشيد ز روي و راي او بيني ماهي که مه از قفاي او بيني گردون گره‌ي قباي او بيني جوزا کمر کلاه او يابي آن سايه که در قفاي او...
خاکم که مرا مني نيابي خاقانی

خاکم که مرا مني نيابي

خاکم که مرا مني نيابي شاعر : خاقاني بادم که مرا تني نيابي خاکم که مرا مني نيابي گر بر محکم زني نيابي هيچم به عيار تو دو جو کم وز من دم دشمني نيابي دشمن کامم ز دوستداريت...
گويم همه دل مني و جاني خاقانی

گويم همه دل مني و جاني

گويم همه دل مني و جاني شاعر : خاقاني مانم به تو و به من نماني گويم همه دل مني و جاني وان نور تويي که جان جاني آن سايه منم که خاک خاکم تو جان مني به جاي آني من خاک...
در عشق، فتوح چيست؟ داني خاقانی

در عشق، فتوح چيست؟ داني

در عشق، فتوح چيست؟ داني شاعر : خاقاني از دوست کرشمه‌ي نهاني در عشق، فتوح چيست؟ داني ترکان که کمين گشاي خواني بيني ز کمان کشان غمزه کس داد نشان ز بي‌نشاني گوئي که...
تو را افتد که با ما سر برآري خاقانی

تو را افتد که با ما سر برآري

تو را افتد که با ما سر برآري شاعر : خاقاني کني افتادگان را خواستاري تو را افتد که با ما سر برآري بدين گفتن چه حاجت؟ خود درآري مکن فرمان دشمن سر درآور بها اينک، بياور...