0
مسیر جاری :
دلم آخر به وصالش برسد خاقانی

دلم آخر به وصالش برسد

دلم آخر به وصالش برسد شاعر : خاقاني جان به پيوند جمالش برسد دلم آخر به وصالش برسد به نثار لب و خالش برسد زار از آن گريم تا گوهر اشک مه به مه پيک خيالش برسد نه به...
سخن با او به موئي درنگيرد خاقانی

سخن با او به موئي درنگيرد

سخن با او به موئي درنگيرد شاعر : خاقاني وفا از هيچ روئي در نگيرد سخن با او به موئي درنگيرد چه عذر آرم که موئي درنگيرد زبانم موي شد ز آوردن عذر که اين دم با چنوئي درنگيرد...
اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند خاقانی

اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند

اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند شاعر : خاقاني دستياري کن که دستي بر جهان خواهم فشاند اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند گوهر اندر خاک پايت رايگان خواهم...
خاکي دلم به گرد وصالش کجا رسد خاقانی

خاکي دلم به گرد وصالش کجا رسد

خاکي دلم به گرد وصالش کجا رسد شاعر : خاقاني سرگشته مي‌دود به خيالش کجا رسد خاکي دلم به گرد وصالش کجا رسد ديوانه‌اي چو من به هلالش کجا رسد چون آفتاب سايه به ماهي نبيندش...
آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد خاقانی

آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد

آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد شاعر : خاقاني سيم بناگوش او سکه‌ي کارم ببرد آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد لعل مسيحا دمش بر سر دارم ببرد زلف چليپا خمش در بن ديرم نشاند کاب...
دل بسته‌ي زلف تو شد از من چه نويسد خاقانی

دل بسته‌ي زلف تو شد از من چه نويسد

دل بسته‌ي زلف تو شد از من چه نويسد شاعر : خاقاني جان ساکن فردوس شد از من چه نويسد دل بسته‌ي زلف تو شد از من چه نويسد مرغي که تو را شد ز نشيمن چه نويسد جاني که تو را يافت...
آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد خاقانی

آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد

آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد شاعر : خاقاني هستي من آب گشت، آب مرا آب شد آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شد از تف عشق تو دل در کف سودا...
فراقت ز خون‌ريز من در نماند خاقانی

فراقت ز خون‌ريز من در نماند

فراقت ز خون‌ريز من در نماند شاعر : خاقاني سر کويت از لاف زن در نماند فراقت ز خون‌ريز من در نماند ز هندوي گژمژ سخن درنماند من ار باشم ار نه سگ آستانت ز رندان لشکر شکن...
دل نام تو بر نگين نويسد خاقانی

دل نام تو بر نگين نويسد

دل نام تو بر نگين نويسد شاعر : خاقاني جان نقش تو بر جبين نويسد دل نام تو بر نگين نويسد روح القدست همين نويسد شاهان به تو عبده نويسند بر بازوي حور عين نويسد رضوان...
باغ جان را صبوحي آب دهيد خاقانی

باغ جان را صبوحي آب دهيد

باغ جان را صبوحي آب دهيد شاعر : خاقاني و آن شفق رنگ صبح تاب دهيد باغ جان را صبوحي آب دهيد هاتف صبح را جواب دهيد به زبان صراحي و لب جام مي چو تيغ فراسياب دهيد صبح...