0
مسیر جاری :
عشق تو به هر دلي فرو نايد خاقانی

عشق تو به هر دلي فرو نايد

عشق تو به هر دلي فرو نايد شاعر : خاقاني و اندوه تو هر تني نفرسايد عشق تو به هر دلي فرو نايد آن سينه که سوزش تو را شايد در کتم عدم هنوز موقوف است کو دست به خون من نيالايد...
نگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد خاقانی

نگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد

نگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد شاعر : خاقاني ز شادي ارغوان با گل شراب وصل مي‌نوشد نگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد مگر نرگس نمي‌داند که خون لاله مي‌جوشد ...
عشاق بجز يار سر انداز نخواهند خاقانی

عشاق بجز يار سر انداز نخواهند

عشاق بجز يار سر انداز نخواهند شاعر : خاقاني خوبان بجز از عاشق جان‌باز نخواهند عشاق بجز يار سر انداز نخواهند در مملکت عاشقي انباز نخواهند تا عشق بود عقل روا نيست که مردان...
هر زماني بر دلم باري رسد خاقانی

هر زماني بر دلم باري رسد

هر زماني بر دلم باري رسد شاعر : خاقاني وز جهان بر جانم آزاري رسد هر زماني بر دلم باري رسد از ره گوشم به دل خاري رسد چشم اگر بر گلستاني افکنم شحنه‌ي اميد را کاري رسد...
سر نيست کز تو بر سر خنجر نمي‌شود خاقانی

سر نيست کز تو بر سر خنجر نمي‌شود

سر نيست کز تو بر سر خنجر نمي‌شود شاعر : خاقاني تا سر نمي‌شود غمت از سر نمي‌شود سر نيست کز تو بر سر خنجر نمي‌شود کان با قضاي چرخ برابر نمي‌شود از شست عشق نو نپرد هيچ ناوکي...
آن زمان کو زلف را سر مي‌برد خاقانی

آن زمان کو زلف را سر مي‌برد

آن زمان کو زلف را سر مي‌برد شاعر : خاقاني از صبا پيوند عنبر مي‌برد آن زمان کو زلف را سر مي‌برد هر زمان زنجير ديگر مي‌برد در غم زنجير مشکينش فلک دست را حالي به خنجر...
عشق تو به گرد هر که برگردد خاقانی

عشق تو به گرد هر که برگردد

عشق تو به گرد هر که برگردد شاعر : خاقاني از زلف تو بي‌قرارتر گردد عشق تو به گرد هر که برگردد چون دائره جمله تن کمر گردد تاج آن دارد که پيش تخت تو چون آينه جمله رخ...
عشق تو چون درآيد شور از جهان برآيد خاقانی

عشق تو چون درآيد شور از جهان برآيد

عشق تو چون درآيد شور از جهان برآيد شاعر : خاقاني دلها در آتش افتد دود از ميان برآيد عشق تو چون درآيد شور از جهان برآيد هر دم هزار فرياد از عاشقان برآيد در آرزوي رويت...
عذر از که توان خواست که دلبر نپذيرد خاقانی

عذر از که توان خواست که دلبر نپذيرد

عذر از که توان خواست که دلبر نپذيرد شاعر : خاقاني افغان چه توان کرد که داور نپذيرد عذر از که توان خواست که دلبر نپذيرد ننگ آيدش از گونه‌ي من زر نپذيرد زرگونه‌ي من دارد...
هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد خاقانی

هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد

هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد شاعر : خاقاني در جان شکند پيکان چون در جگر اندازد هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد تسبيح در آويزد، زنار دراندازد کافر که رخش بيند با معجزه‌ي...