0
مسیر جاری :
جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت خاقانی

جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت شاعر : خاقاني جوجوم کرد و چو بشنيد آه من بر من گرفت جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت چون برون شد بي‌من او راه دهن بر من گرفت ...
هر که در عاشقي قدم نزده است خاقانی

هر که در عاشقي قدم نزده است

هر که در عاشقي قدم نزده است شاعر : خاقاني بر دل از خون ديده نم نزده است هر که در عاشقي قدم نزده است که بر او عشق، تير غم نزده است او چه داند که چيست حالت عشق همه جز...
به دو ميگون لب و پسته دهنت خاقانی

به دو ميگون لب و پسته دهنت

به دو ميگون لب و پسته دهنت شاعر : خاقاني به سه بوس خوش و فندق شکنت به دو ميگون لب و پسته دهنت به کمان‌کش مژه‌ي تيغ زنت به زره پوش قد تير وشت به ترنج بر و سيل دقنت...
خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت خاقانی

خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت شاعر : خاقاني باز به پيرانه سر، عشق تو از سر گرفت خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت يار درآمد به...
خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت خاقانی

خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت

خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت شاعر : خاقاني تشنه است کاندر آب‌خور آتشين گريخت خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت تا دل در آب و آتش آن نازنين گريخت نالم چو ز آب آتش...
اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است خاقانی

اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است شاعر : خاقاني در سر شدي ندانمت اي دل چه در سر است اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است اين درد تازه روي نگوئي چه نوبر است درد...
دل را ز دم تو دام روزي است خاقانی

دل را ز دم تو دام روزي است

دل را ز دم تو دام روزي است شاعر : خاقاني وز صاف تو درد خام روزي است دل را ز دم تو دام روزي است از دور خيال جام روزي است از ساقي مجلس تو ما را از جرعه‌ي ناتمام روزي...
مي‌خور که جهان حريف جوي است خاقانی

مي‌خور که جهان حريف جوي است

مي‌خور که جهان حريف جوي است شاعر : خاقاني آفاق ز سبزه تازه روي است مي‌خور که جهان حريف جوي است اکنون که بهار نافه بوي است بر عيش زدند ناف عالم وقت طرب و کنار جوي است...
عشق تو قضاي آسماني است خاقانی

عشق تو قضاي آسماني است

عشق تو قضاي آسماني است شاعر : خاقاني وصل تو بقاي جاوداني است عشق تو قضاي آسماني است همسايه‌ي نور آسماني است در سايه‌ي زلف تو دل من حقا که مرا بدو گماني است بربود...
کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست خاقانی

کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست

کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست شاعر : خاقاني وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيست کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست راستي کار او جز خم موي تو نيست فتنه به بازار عشق بر...