0
مسیر جاری :
ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز شهریار

ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز

سرم آمد به بر سينه، سلام اي شيراز ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز که پس انداخته‌ايم اينهمه وام اي شيراز وامداريم سرافکنده ز خجلت در پيش ورنه داني که مرا چيست مرام اي شيراز توسن بخت نه رام است خدا...
از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل شهریار

از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل

اما چه غم غمي که خدا مي‌دهد به دل از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل از اشک چشم نشو و نما مي‌دهد به دل گريان فرشته‌ايست که در سينه‌هاي تنگ غم مي‌رسد به وقت و وفا مي‌دهد به دل تا عهد دوست خواست فراموش...
دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي شهریار

دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي

به شوخي مي‌برند از من سيه چشمان شيرازي دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي تو آهووش چنان شوخي که با من ميکني بازي من آن پيرم که شيران را به بازي برنميگيرم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازي بيا...
نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده شهریار

نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده

که بلکه رام غزل گردي اي غزال رميده نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده سپيد کرد مرا ديده تا دميد سپيده سياهي شب هجر و اميد صبح سعادت برو که پير شوي اي جوان خير نديده نديده خير جواني غم تو کرد مرا...
رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد شهریار

رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد

به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد به مشتي خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد مگر با داس سيمين کشت زرين بدروي ورنه که محرم جز شبان وادي ايمن نخواهد شد ...
سري به سينه‌ي خود تا صفا تواني يافت شهریار

سري به سينه‌ي خود تا صفا تواني يافت

خلاف خواهش خود تا خدا تواني يافت سري به سينه‌ي خود تا صفا تواني يافت کليد فتح به کنج فنا تواني يافت در حقايق و گنجينه‌ي ادب قفل است کمال مطلق گيتي کجا تواني يافت به هوش باش که با عقل و حکمت محدود...
اي دل به ساز عرش اگر گوش مي‌کني شهریار

اي دل به ساز عرش اگر گوش مي‌کني

از ساکنان فرش فراموش مي‌کني اي دل به ساز عرش اگر گوش مي‌کني آفاق را به زمزمه مدهوش مي‌کني گر ناي زهره بشنوي اي دل بگوش هوش گر خواب خود مشوش و مغشوش مي‌کني چون زلف سايه پنجه درافکن به ماهتاب
از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم شهریار

از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم

جلوه‌ي اوست جهان کز همه سو مي‌بينم از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم چهره‌ي اوست که با ديده‌ي او مي‌بينم چشم از او جلوه از او ما چه حريفيم اي دل هم در آن آينه آن آينه رو مي‌بينم تا که در ديده‌ي...
خلوتم چراغان کن اي چراغ روحاني شهریار

خلوتم چراغان کن اي چراغ روحاني

اي ز چشمه‌ي نوشت چشم و دل چراغاني خلوتم چراغان کن اي چراغ روحاني تا فرو نيارد کس سر به تاج سلطاني سرفرازي جاويد در کلاه درويشي است همتم نميگيرد شاه را به درباني تا به کوي ميخانه ايستاده‌ام دربان...
يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم شهریار

يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم من بيچاره همان عاشق خونين جگرم تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز جرمم اين است که صاحبدل و صاحبنظرم خون دل ميخورم و چشم نظر بازم...