0
مسیر جاری :
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا شهریار

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا

بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي من که يک امروز مهمان توام فردا چرا عمر ما را مهلت امروز...
روشناني که به تاريکي شب گردانند شهریار

روشناني که به تاريکي شب گردانند

شمع در پرده و پروانه‌ي سر گردانند روشناني که به تاريکي شب گردانند همه در مکتب توحيد تو شاگردانند خود بده درس محبت که اديبان خرد تو به جانستي و اين جمع جهانگردانند تو به دل هستي و اين قوم به گل مي‌جويند...
چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم شهریار

چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم

چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو کردم چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو من اينها هر دو با آئينه‌ي دل روبرو...
خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست شهریار

خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست

به زندگاني من فرصت جواني نيست خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست خداي شکر که اين عمر جاوداني نيست من از دو روزه‌ي هستي به جان شدم بيزار دراين افق که فروغي ز شادماني نيست همه بگريه‌ي ابر سيه گشودم چشم...
روي در کعبه‌ي اين کاخ کبود آمده‌ايم شهریار

روي در کعبه‌ي اين کاخ کبود آمده‌ايم

چون کواکب به طواف و به درود آمده‌ايم روي در کعبه‌ي اين کاخ کبود آمده‌ايم به تظلم ز بر چرخ کبود آمده‌ايم در پناه علم سبز تو با چهره‌ي زرد سينه‌ها مجمره‌ي عنبر و عود آمده‌ايم تا که مشکين شود آفاق...
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم شهریار

دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم

گه از زمين و گه از آسمان سراغ تو گيرم دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم به سر بغلطم و در پيش راه باغ تو گيرم به‌جاي آب روان نيستم دريغ که در جوي به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گيرم نه لاله‌ام...
اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه کن شهریار

اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه کن

زلف تو روز روشن مردم سياه کن اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه کن خط تو سايه‌اي است سيه روي ماه کن خال تو آتشي است دل آفتاب سوز اي صد هزار يوسف مصري به چاه کن يعقوبها ز هجر تو بيت الحزن نشين
جواني حسرتا با من وداع جاوداني کرد شهریار

جواني حسرتا با من وداع جاوداني کرد

وداع جاوداني حسرتا با من جواني کرد جواني حسرتا با من وداع جاوداني کرد به من کاري که با سرو و سمن باد خزاني کرد بهار زندگاني طي شد و کرد آفت ايام چه تدبيري توانم با قضاي آسماني کرد قضاي آسماني بود...
امشب از دولت مي دفع ملالي کرديم شهریار

امشب از دولت مي دفع ملالي کرديم

اين هم از عمر شبي بود که حالي کرديم امشب از دولت مي دفع ملالي کرديم کز گرفتاري ايام مجالي کرديم ما کجا و شب ميخانه خدايا چه عجب با کماندار فلک جنگ وجدالي کرديم تير از غمزه‌ي ساقي سپر از جام شراب...
شبها به کنج خلوتم آواز مي‌دهند شهریار

شبها به کنج خلوتم آواز مي‌دهند

کاي خفته گنج خلوتيان باز مي‌دهند شبها به کنج خلوتم آواز مي‌دهند از بارگاه حافظم آواز مي‌دهند گوئي به ارغنون مناجاتيان صبح زان در سخن نصيبه‌ام از راز مي‌دهند وصل است رشته‌ي سخنم با جهان راز