0
مسیر جاری :
راه گم کرده و با رويي چو ماه آمده‌اي شهریار

راه گم کرده و با رويي چو ماه آمده‌اي

مگر اي شاهد گمراه به راه آمده‌اي راه گم کرده و با رويي چو ماه آمده‌اي گر بپرسيدن اين بخت سياه آمده‌اي باري اين موي سپيدم نگر اي چشم سياه حذر اي آينه در معرض آه آمده‌اي کشته‌ي چاه غمت را نفسي هست...
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا شهریار

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا

فداي اشتباهي کرد او را گاهگاه اينجا گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اينجا مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما يارب نيايد في‌المثل آري گرش افتد کلاه اينجا کله...
اي غنچه‌ي خندان چرا خون در دل ما ميکني شهریار

اي غنچه‌ي خندان چرا خون در دل ما ميکني

خاري به خود مي‌بندي و ما را ز سر وا ميکني اي غنچه‌ي خندان چرا خون در دل ما ميکني کاخت نگون باد اي فلک با ما چه بد تا ميکني از تير کجتابي تو آخر کمان شد قامتم با دوست هم رحمي چو با دشمن مدارا ميکني...
به تيره بختي خود کس نه ديدم و نه شنيدم شهریار

به تيره بختي خود کس نه ديدم و نه شنيدم

ز بخت تيره خدايا چه ديدم و چه کشيدم به تيره بختي خود کس نه ديدم و نه شنيدم ولي دريغ که در روزگار دوست نديدم براي گفتن با دوست شکوه‌ها به دلم بود چرا که تير ندامت بدوخت چشم اميدم وگر نگاه اميدي بسوي...
اي جگر گوشه کيست دمسازت شهریار

اي جگر گوشه کيست دمسازت

اي جگر گوشه کيست دمسازت
نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت شهریار

نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت

که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت چقدر آخر تحمل بلکه يادت رفته پيمانت تحمل گفتي و من هم که کردم سال‌ها اما حذر از خار دامنگير کن دستم به دامانت چو بلبل...
ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي شهریار

ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي

نه مرغ شب از ناله‌ي من خفت و نه ماهي ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي کز بعد مسافر نفرستند سياهي شد آه منت بدرقه‌ي راه و خطا شد سازم به قطار از عقب قافله راهي آهسته که تا کوکبه‌ي اشک دل افروز...
بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني شهریار

بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني

داستانها دارم از بيداد پيري با جواني بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني من چرا از دل نگويم وا جواني وا جواني وا عزيزا گوئي آخر گر عزيزت مرده باشد من ز خود آزردم از فرط جواني‌ها جواني خود جواني...
تا کي در انتظار گذاري به زاريم شهریار

تا کي در انتظار گذاري به زاريم

باز آي بعد از اينهمه چشم انتظاريم تا کي در انتظار گذاري به زاريم جان سوز بود شرح سيه روزگاريم ديشب به ياد زلف تو در پرده‌هاي ساز ديشب که ساز داشت سرسازگاريم بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها شهریار

طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها

اي رخت چشمه‌ي خورشيد درخشانيها طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها تا نسيمت بنوازد به گل افشانيها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آي چشم خورشيد شود خيره ز رخشانيها گر بدين جلوه به درياچه اشگم تابي