0
مسیر جاری :
آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس شهریار

آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آشنايا گله دارم ز تو چندان که مپرس گله‌ئي کردم و از يک گله بيگانه شدي ناله‌هائي است در اين کلبه‌ي احزان که مپرس مسند مصر ترا...
دستي که گاه خنده بن خال مي‌بري شهریار

دستي که گاه خنده بن خال مي‌بري

اي شوخ سنگدل دلم از حال مي‌بري دستي که گاه خنده بن خال مي‌بري دست از حريف خويش بدان خال مي‌بري هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو زان خال اگر گذشت بدين چال مي‌بري چالي فتد به گونه‌ات از نوشخند و...
تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود شهریار

تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود

طاق ابروي توام قبله‌ي جان خواهد بود تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود سر ما خاک در دردکشان خواهد بود سرکشان را چو به صاف سرخم دستي نيست چشم ما در پي خوبان جهان خواهد بود پيش از آني که پر از خاک...
از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست شهریار

از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست

آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست چشمت ندود اين همه يک شب قمر اينجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگوئيد آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اينجاست آري قمر آن قمري خوشخوان طبيعت...
نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي شهریار

نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي

گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصير نکردي نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي که شدي کور و تماشاي رخش سير نکردي شرمسار توام اي ديده ازين گريه‌ي خونين وعده هم گر به قيامت بنهي دير نکردي اي اجل گر سر...
اگر بلاکش بيداد را به داد رسي شهریار

اگر بلاکش بيداد را به داد رسي

خدا کند که به سر منزل مرا درسي اگر بلاکش بيداد را به داد رسي شبان تيره که در بارگاه دادرسي سياهکاري بيداد عرضه دار اي آه اگر به چشمه‌ي نوشين بامداد رسي جهان ز تيرگي شب بشوي چون خورشيد
رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي شهریار

رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقي رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي باز شد وقتي نوشتي «يار باقي کار باقي» عقده بود اشکم به دل تا بيخبر رفتي وليکن غمگسارا همچنان غم باقي و غمخوار باقي آمدي و رفتي...
از زندگانيم گله دارد جوانيم شهریار

از زندگانيم گله دارد جوانيم

شرمنده‌ي جواني از اين زندگانيم از زندگانيم گله دارد جوانيم ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم دارم هواي صحبت ياران رفته را داده نويد زندگي جاودانيم پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق
تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي شهریار

تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي

يک عمر قناعت نتوان کرد الهي تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي چون بازشوم از سرت اي مه به نگاهي ديريست که چون هاله همه دور تو گردم در آرزوي آن که بيابم به تو راهي بر هر دري اي شمع چو پروانه زنم سر...
چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد شهریار

چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد

سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد همه جواهر انجم به پاي او ريزد عروس خاوري از پرده برنيامده چرخ که طوق سازد و بر طاق نصرت آويزد بجز زمرد رخشنده‌ي ستاره‌ي صبح