0
مسیر جاری :
به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا شهریار

به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا

که اين دو فتنه بهم مي‌زنند دنيا را به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا نهفته‌اند شب ماهتاب دريا را چه شعبده است که در چشمکان آبي تو به ياد چشم تو گيرند جام صهبا را تو خود به جامه‌ي خوابي و ساقيان...
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت شهریار

اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت

وي جام بلورين که خورد باده‌ي نابت اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت از خواب برآرم که نبينند به خوابت خواهم همه شب خلق به ناليدن شبگير يارب توچه آتش، که بشويند به آبت اي شمع که با شعله‌ي دل غرقه به...
شکفته‌ام به تماشاي چشم شهلائي شهریار

شکفته‌ام به تماشاي چشم شهلائي

که جز به چشم دلش نشکفد تماشائي شکفته‌ام به تماشاي چشم شهلائي مگر به آينه پاکان سينه سينائي جمال پردگي جاودانه ننمايد محيط نه فلکش زورقي به دريائي رواق چشم که يک انعکاس او آفاق
اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس شهریار

اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس

ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس به ارزيابي صد کعبه، يک نگاهت بس گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست برو که خار مغيلان گل و گياهت بس جمال کعبه، چمن‌زار مي‌کند صحرا
يادم نکرد و شاد حريفي که ياد از او شهریار

يادم نکرد و شاد حريفي که ياد از او

يادش بخير گرچه دلم نيست شاد از او يادم نکرد و شاد حريفي که ياد از او يادم نکرد يار قديمي که ياد از او با حق صحبت من و عهد قديم خويش وان گل که ياد من نکند ياد باد از او دلشاد باد آن که دلم شاد از...
مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند شهریار

مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند کنار من ننشيند که آتشم بنشاند در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند چو ماه نوسفر من سمند ناز براند چه جوي خون که براند ز ديده دل‌شدگان را
عشقي که درد عشق وطن بود درد او شهریار

عشقي که درد عشق وطن بود درد او

او بود مرد عشق که کس نيست مرد او عشقي که درد عشق وطن بود درد او بس شعله‌ها که بشکفد از آه سرد او چون دود شمع کشته که با وي دميست گرم پروانه‌ي تخيل آفاق گرد او بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
کار گل زار شود گر تو به گلزار آئي شهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئي

نرخ يوسف شکند چون تو به بازار آئي کار گل زار شود گر تو به گلزار آئي گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئي ماه در ابر رود چون تو برآئي لب بام تا تو پيرانه‌سر اي دل به سر کار آئي شانه زد زلف جوانان...
زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را شهریار

زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را

وليکن پوست خواهد کند ما يک‌لاقبايان را زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را زمستاني که نشناسد در دولت سرايان را ره ماتم‌سراي ما ندانم از که مي‌پرسد که لرزاند تن عريان بي برگ و نوايان را به دوش...
دامن مکش به ناز که هجران کشيده‌ام شهریار

دامن مکش به ناز که هجران کشيده‌ام

نازم بکش که ناز رقيبان کشيده‌ام دامن مکش به ناز که هجران کشيده‌ام پاداش ذلتي که به زندان کشيده‌ام شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر کز اين دو چشمه آب فراوان کشيده‌ام از سيل اشک شوق دو چشمم معاف دار...