0
مسیر جاری :
اي چو گويي گشته در ميدان او عطار

اي چو گويي گشته در ميدان او

اي چو گويي گشته در ميدان او شاعر : عطار تا ابد چون گوي سرگردان او اي چو گويي گشته در ميدان او پس به سر مي‌گرد در ميدان او همچو گويي خويشتن تسليم کن تن فرو ده درخم...
هر که جان درباخت بر ديدار او عطار

هر که جان درباخت بر ديدار او

هر که جان درباخت بر ديدار او شاعر : عطار صد هزاران جان شود ايثار او هر که جان درباخت بر ديدار او تا شوي از خويش برخودار او تا تواني در فناي خويش کوش نسيه نبود پرتو...
اي روي تو آفتاب کونين عطار

اي روي تو آفتاب کونين

اي روي تو آفتاب کونين شاعر : عطار ابروي تو طاق قاب قوسين اي روي تو آفتاب کونين نقدي روشن چو چشم تو عين بر روي جهان نديده چشمي يک چشمه نديد چشم بحرين جز چشمه‌ي کوثر...
بار ديگر روي زيبايي ببين عطار

بار ديگر روي زيبايي ببين

بار ديگر روي زيبايي ببين شاعر : عطار عقل و جان را تازه سودايي ببين بار ديگر روي زيبايي ببين زاهدان را ناشکيبائي ببين از غم آن پيچ زلف بيقرار تا ابد در خود تمنايي ببين...
ميل درکش روي آن دلبر ببين عطار

ميل درکش روي آن دلبر ببين

ميل درکش روي آن دلبر ببين شاعر : عطار عقل گم کن نور آن جوهر ببين ميل درکش روي آن دلبر ببين عقل را در کار او مضطر ببين روح را در سر او حيران نگر صد هزاران سرور بي سر...
اي دل و جان زندگاني من عطار

اي دل و جان زندگاني من

اي دل و جان زندگاني من شاعر : عطار غم تو برده شادماني من اي دل و جان زندگاني من مي نيايي به ميهماني من کردم از چشم و دل شراب و کباب اين جهاني و آن جهاني من دو جهان...
گر با تو بگويم غم افزون شده‌ي من عطار

گر با تو بگويم غم افزون شده‌ي من

گر با تو بگويم غم افزون شده‌ي من شاعر : عطار خونين شودت دل ز غم خون شده‌ي من گر با تو بگويم غم افزون شده‌ي من تو داني و بس حال دگرگون شده‌ي من زان روي که چون زلف تو تيره...
در دل دارم جهاني بي‌تو من عطار

در دل دارم جهاني بي‌تو من

در دل دارم جهاني بي‌تو من شاعر : عطار زانکه نشکيبم زماني بي‌تو من در دل دارم جهاني بي‌تو من چون کنم با نيم جاني بي‌تو من عالمي جان آب شد در درد تو تا بميرم ناگهاني...
چند باشم در انتظار تو من عطار

چند باشم در انتظار تو من

چند باشم در انتظار تو من شاعر : عطار فتنه‌ي روي چون نگار تو من چند باشم در انتظار تو من تشنه‌ي لعل آبدار تو من خشک‌لب مانده نعل در آتش کمر از زلف مشکبار تو من وقت...
عشق تو در جان من اي جان من عطار

عشق تو در جان من اي جان من

عشق تو در جان من اي جان من شاعر : عطار آتشي زد در دل بريان من عشق تو در جان من اي جان من رحم کن بر ديده‌ي گريان من در دل بريان من آتش مزن در نگر آخر به‌سوز جان من...