0
مسیر جاری :
ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم عطار

ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم

ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم شاعر : عطار پس در قمارخانه مناجات مي‌کنيم ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم گاهي ز صاف ميکده هيهات مي‌کنيم گاهي ز درد درد هياهوي مي‌زنيم...
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم عطار

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم شاعر : عطار پيش او شکرانه جان خويش را قربان کنيم وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم وانگهي بر خاک راهش ديده خون‌افشان کنيم چون...
گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم عطار

گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم

گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم شاعر : عطار گه غمش را مرحبايي مي‌زنيم گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم در ره عشقش نوايي مي‌زنيم همچو چنگ از پرده‌ي دل زار زار آخر اين دم ما ز جايي...
ما گبر قديم نامسلمانيم عطار

ما گبر قديم نامسلمانيم

ما گبر قديم نامسلمانيم شاعر : عطار نام‌آور کفر و ننگ ايمانيم ما گبر قديم نامسلمانيم گه همدم جاثليق رهبانيم گه محرم کم زن خراباتيم کز وسوسه اوستاد شيطانيم شيطان...
بيار آن جام مي تا جان فشانيم عطار

بيار آن جام مي تا جان فشانيم

بيار آن جام مي تا جان فشانيم شاعر : عطار نثاري بر سر جانان نشانيم بيار آن جام مي تا جان فشانيم که جان بر جام جان‌افشان فشانيم بيا جانا که وقت آن درآمد ز غيرت جان خود...
اکنون که نشانه‌ي ملاميم عطار

اکنون که نشانه‌ي ملاميم

اکنون که نشانه‌ي ملاميم شاعر : عطار وانگشت نماي خاص و عاميم اکنون که نشانه‌ي ملاميم زيرا که نه مرد ننگ و ناميم تا کي سر نام و ننگ داريم معشوقه‌ي خويش را غلاميم ...
ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم عطار

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم شاعر : عطار تائبان را به شرابي دو سه در کار کشيم ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم اوفتان خيزان از خانه به بازار کشيم زاهد خانه‌نشين را...
بيا تا رند هر جايي بباشيم عطار

بيا تا رند هر جايي بباشيم

بيا تا رند هر جايي بباشيم شاعر : عطار سر غوغا و رسوايي بباشيم بيا تا رند هر جايي بباشيم اسير بند خودرايي بباشيم نمي‌ترسي که همچون خود نمايان ز سر تا پاي قرايي بباشيم...
بر هرچه که دل نهاده باشيم عطار

بر هرچه که دل نهاده باشيم

بر هرچه که دل نهاده باشيم شاعر : عطار در مشرکي اوفتاده باشيم بر هرچه که دل نهاده باشيم حالي ز دو خر پياده باشيم گر بر کامي سوار گرديم داد نفسي نداده باشيم صد عمر...
اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم عطار

اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم

اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم شاعر : عطار عارض تو بي قلم خط زده بر لوح سيم اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم عقل ميان بسته چست بر سر کويت مقيم روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام...