0
مسیر جاری :
در ره او بي سر و پا مي‌روم عطار

در ره او بي سر و پا مي‌روم

در ره او بي سر و پا مي‌روم شاعر : عطار بي تبرا و تولا مي‌روم در ره او بي سر و پا مي‌روم فارغ از امروز و فردا مي‌روم ايمن از توحيد و از شرک آمدم زانکه دايم بي من و...
اي برده به زلف کفر و دينم عطار

اي برده به زلف کفر و دينم

اي برده به زلف کفر و دينم شاعر : عطار وز غمزه نشسته در کمينم اي برده به زلف کفر و دينم شوريده و خسته دل ازينم سرگشته و سوکوار از آنم بر نقطه‌ي خون نگر چنينم تا...
در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم عطار

در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم

در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم شاعر : عطار مستند جمله در خود هشيار مي نبينم در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم در راه او دلي را بر کار مي نبينم جمله ز خودپرستي مشغول کار...
به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم عطار

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم شاعر : عطار به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي‌بينم به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي‌بينم...
دردا که ز يک همدم آثار نمي‌بينم عطار

دردا که ز يک همدم آثار نمي‌بينم

دردا که ز يک همدم آثار نمي‌بينم شاعر : عطار دل باز نمي‌يابم دلدار نمي‌بينم دردا که ز يک همدم آثار نمي‌بينم از خيل وفاداران ديار نمي‌بينم در عالم پر حسرت بسيار بگرديدم...
چشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم عطار

چشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم

چشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم شاعر : عطار دل را همه ميل جان با سوي تو مي‌بينم چشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم زيرا که حيات جان باروي تو مي‌بينم تا جان بودم...
محلم نيست که خورشيد جمالت بينم عطار

محلم نيست که خورشيد جمالت بينم

محلم نيست که خورشيد جمالت بينم شاعر : عطار بو که باري اثر عکس خيالت بينم محلم نيست که خورشيد جمالت بينم که ندانم که دمي گرد وصالت بينم کاشکي خاک رهت سرمه‌ي چشمم بودي...
اين دل پر درد را چندان که درمان مي‌کنم عطار

اين دل پر درد را چندان که درمان مي‌کنم

اين دل پر درد را چندان که درمان مي‌کنم شاعر : عطار گوييا يک درد را بر خود دو چندان مي‌کنم اين دل پر درد را چندان که درمان مي‌کنم دردم افزون مي‌شود چندان که درمان مي‌کنم...
هر زمان بي خود هوايي مي‌کنم عطار

هر زمان بي خود هوايي مي‌کنم

هر زمان بي خود هوايي مي‌کنم شاعر : عطار قصد کوي دلربايي مي‌کنم هر زمان بي خود هوايي مي‌کنم گه به گريه هاي هايي مي‌کنم گه به مستي هاي هويي مي‌زنم کارزوي آشنايي مي‌کنم...
چون ز معشوق محو گشت فريد عطار

چون ز معشوق محو گشت فريد

چون ز معشوق محو گشت فريد شاعر : عطار تا کيش مرغ عشق باره کنم چون ز معشوق محو گشت فريد تا به تو از همه کناره کنم چاره نيست از توام چه چاره کنم به يکي در همه نظاره کنم...