0
مسیر جاری :
گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم عطار

گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم

گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم شاعر : عطار کفار بشنوند نگروند کافرم گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم در دل نهم چو ديده و در جان بپرورم وز زلف او اگر سر مويي به من رسد دستم...
خبرت هست که خون شد جگرم عطار

خبرت هست که خون شد جگرم

خبرت هست که خون شد جگرم شاعر : عطار وز مي عشق تو چون بي خبرم خبرت هست که خون شد جگرم چون سر زلف تو زير و زبرم زآرزوي سر زلف تو مدام کز سر زلف تو آمد به سرم نتوان...
گنج دزديده ز جايي پي برم عطار

گنج دزديده ز جايي پي برم

گنج دزديده ز جايي پي برم شاعر : عطار گر به کوي دلربايي پي برم گنج دزديده ز جايي پي برم گر به قرب جانفزايي پي برم جان برافشانم چو پروانه ز شوق غرقه‌ام تا آشنايي پي...
ترک قلندر من دوش درآمد از درم عطار

ترک قلندر من دوش درآمد از درم

ترک قلندر من دوش درآمد از درم شاعر : عطار بوسه گشاد بر لبم تنگ کشيد در برم ترک قلندر من دوش درآمد از درم لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر ديگرم در لب لعل ترک من آب حيات خضر...
ترسا بچه‌اي کشيد در کارم عطار

ترسا بچه‌اي کشيد در کارم

ترسا بچه‌اي کشيد در کارم شاعر : عطار بربست به زلف خويش زنارم ترسا بچه‌اي کشيد در کارم يعني که به بندگي ده اقرارم پس حلقه‌ي زلف کرد در گوشم هستم حبشي که داغ او دارم...
چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم عطار

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم شاعر : عطار دانم که ز ترسايي هرگز نبود عارم چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم پيوسته ميان خود بربسته به زنارم تا زلف چو زنارش ديدم...
پشتا پشت است با تو کارم عطار

پشتا پشت است با تو کارم

پشتا پشت است با تو کارم شاعر : عطار تو فارغ و من در انتظارم پشتا پشت است با تو کارم سر نه چو سرشک در کنارم اي موي ميان بيا و يکدم زان بي تو هميشه بي قرارم ديري...
بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم عطار

بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم

بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم شاعر : عطار هرچه تو نه‌اي جانا من ز جمله بيزارم بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم همچو بحر مي‌جوشم تا کجا رسد کارم همچو شمع مي‌سوزم...
اگر برشمارم غم بيشمارم عطار

اگر برشمارم غم بيشمارم

اگر برشمارم غم بيشمارم شاعر : عطار ندارند باور يکي از هزارم اگر برشمارم غم بيشمارم مگر اشک مي‌ريزم و مي‌شمارم نيايد در انگشت اين غم شمردن به سر مي‌برد ديده‌ي اشکبارم...
نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم عطار

نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم

نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم شاعر : عطار به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم همه عمر من برفت و بنرفت هيچ کارم منم و هزار...