0
مسیر جاری :
ازين کاري که من دارم نه جان دارم نه تن دارم عطار

ازين کاري که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

ازين کاري که من دارم نه جان دارم نه تن دارم شاعر : عطار چون من من نيستم، آخر چرا گويم که من دارم ازين کاري که من دارم نه جان دارم نه تن دارم حقيقت بهر دل دارم شريعت بهر...
من با تو هزار کار دارم عطار

من با تو هزار کار دارم

من با تو هزار کار دارم شاعر : عطار جاني ز تو بي قرار دارم من با تو هزار کار دارم تا حاصل روزگار دارم شب‌هاي وصال مي‌شمردم چون با گل تازه خار دارم گفتي که فراق نيز...
آن در که بسته بايد تا چند باز دارم عطار

آن در که بسته بايد تا چند باز دارم

آن در که بسته بايد تا چند باز دارم شاعر : عطار کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم آن در که بسته بايد تا چند باز دارم گويد مگوي يعني برگ مجاز دارم با هر که از حقيقت رمزي...
تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم عطار

تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم

تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم شاعر : عطار تا گوش برگشادم آواز تو شنيدم تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم چندان که ره سپردم بيرون ز تو نديدم چندان که فکر کردم چندان که ذکر...
دريغا کانچه جستم آن نديدم عطار

دريغا کانچه جستم آن نديدم

دريغا کانچه جستم آن نديدم شاعر : عطار نجات تن خلاص جان نديدم دريغا کانچه جستم آن نديدم که درد خويش را درمان نديدم دلم مي‌سوزد از درد و چه سازم نديدم هيچ سرگردان نديدم...
عشق بالاي کفر و دين ديدم عطار

عشق بالاي کفر و دين ديدم

عشق بالاي کفر و دين ديدم شاعر : عطار بي نشان از شک و يقين ديدم عشق بالاي کفر و دين ديدم همه با عقل همنشين ديدم کفر و دين و شک و يقين گر هست چون بگويم که کفر و دين...
سواد خط تو چون نافع نظر ديدم عطار

سواد خط تو چون نافع نظر ديدم

سواد خط تو چون نافع نظر ديدم شاعر : عطار روايتي که ازو رفت معتبر ديدم سواد خط تو چون نافع نظر ديدم حروف زلف تو برخواندم و خطر ديدم مرا چو زلف تو بر حرف مي فرو گيرد ...
تا عشق تو سوخت همچو عودم عطار

تا عشق تو سوخت همچو عودم

تا عشق تو سوخت همچو عودم شاعر : عطار يک ذره نماند از وجودم تا عشق تو سوخت همچو عودم بر خاک فتاده در سجودم تا بگذشتي چو باد بر من خود را صد ره بيازمودم يک لحظه ز...
تا عشق تو را به جان ربودم عطار

تا عشق تو را به جان ربودم

تا عشق تو را به جان ربودم شاعر : عطار بي درد تو يک نفس نبودم تا عشق تو را به جان ربودم وز شوق الست در سجودم از روز ازل هنوز مستم اين خود ز کمال تو شنودم گفتي که...
تا بر رخ تو نظر فکندم عطار

تا بر رخ تو نظر فکندم

تا بر رخ تو نظر فکندم شاعر : عطار بنياد وجود برفکندم تا بر رخ تو نظر فکندم از دست تو بال و پر فکندم مرغي بودم به دست سلطان از اشک به آب در فکندم هرچيز که داشتم...