0
مسیر جاری :
از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام عطار

از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام

از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام شاعر : عطار شادي فکنده‌ام غم بر غم گزيده‌ام از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام کم غم چو روي شادي عالم بديده‌ام شادي به روي غم که...
روي تو در حسن چنان ديده‌ام عطار

روي تو در حسن چنان ديده‌ام

روي تو در حسن چنان ديده‌ام شاعر : عطار کاينه‌ي هر دو جهان ديده‌ام روي تو در حسن چنان ديده‌ام واينه از جمله نهان ديده‌ام جمله از آن آينه پيدا نمود واينه فارغ ز نشان...
بيشتر عمر چنان بوده‌ام عطار

بيشتر عمر چنان بوده‌ام

بيشتر عمر چنان بوده‌ام شاعر : عطار کز نظر خويش نهان بوده‌ام بيشتر عمر چنان بوده‌ام گه به خرابات دوان بوده‌ام گه به مناجات به سر گشته‌ام گاه ز تن عين زيان بوده‌ام ...
بي دل و بي قراري مانده‌ام عطار

بي دل و بي قراري مانده‌ام

بي دل و بي قراري مانده‌ام شاعر : عطار زانکه در بند نگاري مانده‌ام بي دل و بي قراري مانده‌ام غم کشي بي غمگساري مانده‌ام دلخوشي با دلگشايي بوده‌ام لاجرم بي کار و باري...
من شراب از ساغر جان خورده‌ام عطار

من شراب از ساغر جان خورده‌ام

من شراب از ساغر جان خورده‌ام شاعر : عطار نقل او از دست رضوان خورده‌ام من شراب از ساغر جان خورده‌ام جام جم پر آب حيوان خورده‌ام گوييا وقت سحر از دست خضر با حريفي آب...
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام عطار

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام شاعر : عطار زانکه استعداد باطل کرده‌ام کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام در هواي خويش منزل کرده‌ام چون به مقصد ره برم چون در سفر کين سفر چون...
از مي عشق تو مست افتاده‌ام عطار

از مي عشق تو مست افتاده‌ام

از مي عشق تو مست افتاده‌ام شاعر : عطار بر درت چون خاک پست افتاده‌ام از مي عشق تو مست افتاده‌ام کز نخستين روز مست افتاده‌ام مستيم را نيست هشياري پديد عاشق و دردي‌پرست...
تا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام عطار

تا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام

تا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام شاعر : عطار اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام تا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام اي بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام چون ز لبت نبود مرا روي يک...
در خطت تا دل به جان در بسته‌ام عطار

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام شاعر : عطار چون قلم زان خط ميان در بسته‌ام در خطت تا دل به جان در بسته‌ام چشم بگشاده فغان در بسته‌ام در تماشاي خط سرسبز تو زان چنين...
فتنه‌ي زلف دلرباي توام عطار

فتنه‌ي زلف دلرباي توام

فتنه‌ي زلف دلرباي توام شاعر : عطار تشنه‌ي جام جانفزاي توام فتنه‌ي زلف دلرباي توام گرچه چون زلف در قفاي توام نيست چون زلف تو سر خويشم زانکه پرورده‌ي هواي توام جز...