0
مسیر جاری :
هر مرد که نيست امتحانش عطار

هر مرد که نيست امتحانش

هر مرد که نيست امتحانش شاعر : عطار خوابي و خوري است در جهانش هر مرد که نيست امتحانش تا مغز بود در استخوانش مي‌خفتد و مي‌خورد شب و روز تا نام نهند پهلوانش فربه کند...
درکش سر زلف دلستانش عطار

درکش سر زلف دلستانش

درکش سر زلف دلستانش شاعر : عطار بشکن در درج درفشانش درکش سر زلف دلستانش تا جانت فرو شود به جانش جان را به لب آر و بوسه‌اي خواه بنشين به نظاره جاودانش جانت چو به...
اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش عطار

اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش

اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش شاعر : عطار دل از دو جهان برکن دردي ببر اندر کش اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش يا در صف رندان شو يا خرقه ز سر برکش يا چون زن کم‌دان شو...
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش عطار

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش شاعر : عطار داني که کجا شد دل در زلف نگونسارش بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش در نافه‌ي زلف او دل گشت جگرخوارش از بس که سر زلفش در خون...
چون دربسته است درج ناپديدش عطار

چون دربسته است درج ناپديدش

چون دربسته است درج ناپديدش شاعر : عطار به يک بوسه توان کرد کليدش چون دربسته است درج ناپديدش اگر يک ذره بتواني چشيدش شکر دارد لبش هرگز نميري کسي کز دور و از نزديک ديدش...
عاشقي نه دل نه دين مي‌بايدش عطار

عاشقي نه دل نه دين مي‌بايدش

عاشقي نه دل نه دين مي‌بايدش شاعر : عطار من چنينم چون چنين مي‌بايدش عاشقي نه دل نه دين مي‌بايدش پيش رويش بر زمين مي‌بايدش هر کجا رويي چو ماه آسمان است مرد جان در آستين...
عشق آن باشد که غايت نبودش عطار

عشق آن باشد که غايت نبودش

عشق آن باشد که غايت نبودش شاعر : عطار هم نهايت هم بدايت نبودش عشق آن باشد که غايت نبودش کي بود کي چون نهايت نبودش تا به کي گويم که آنجا کي رسم همچنان مي‌رو که غايت...
تا کسي بر سر نگردد چون فلک عطار

تا کسي بر سر نگردد چون فلک

تا کسي بر سر نگردد چون فلک شاعر : عطار طوف گرد بارگاهت نرسدش تا کسي بر سر نگردد چون فلک مي ز لعل عذر خواهت نرسدش تا کسي جان ندهد از درد خمار مشک از زلف دو تاهت نرسدش...
اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش عطار

اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش

اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش شاعر : عطار وگر بپروردم بنده‌پروري رسدش اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش گرم چو شمع بسوزد به سرسري رسدش ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق ...
عطار به تحفه گر فرستد جان عطار

عطار به تحفه گر فرستد جان

عطار به تحفه گر فرستد جان شاعر : عطار فرياد همي کند که مفرستش عطار به تحفه گر فرستد جان صد توبه به يک کرشمه بشکستش بيچاره دلم که نرگس مستش از من چه عجب اگر شوم مستش...