0
مسیر جاری :
چو پيشه‌ي تو شيوه و ناز است چه تدبير عطار

چو پيشه‌ي تو شيوه و ناز است چه تدبير

چو پيشه‌ي تو شيوه و ناز است چه تدبير شاعر : عطار چون مايه‌ي من درد و نياز است چه تدبير چو پيشه‌ي تو شيوه و ناز است چه تدبير چون بر من بيچار فراز است چه تدبير آن در که...
ساقيا گه جام ده گه جام خور عطار

ساقيا گه جام ده گه جام خور

ساقيا گه جام ده گه جام خور شاعر : عطار گر به معني پخته‌اي مي خام خور ساقيا گه جام ده گه جام خور با بت شيرين سيم‌اندام خور زر بده بستان مي تلخ آنگهي کز زبوني سيلي ايام...
باد شمال مي‌وزد، طره‌ي ياسمن نگر عطار

باد شمال مي‌وزد، طره‌ي ياسمن نگر

باد شمال مي‌وزد، طره‌ي ياسمن نگر شاعر : عطار وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر باد شمال مي‌وزد، طره‌ي ياسمن نگر لاله‌ي سرخ روي را، سوخته‌دل چو من نگر سبزه‌ي تازه روي...
گر ز سر عشق او داري خبر عطار

گر ز سر عشق او داري خبر

گر ز سر عشق او داري خبر شاعر : عطار جان بده در عشق و در جانان نگر گر ز سر عشق او داري خبر گر تو هم از عاشقاني جان مبر چون کسي از عشق هرگز جان نبرد ور همي ترسي تو از...
جان به لب آوردم اي جان درنگر عطار

جان به لب آوردم اي جان درنگر

جان به لب آوردم اي جان درنگر شاعر : عطار مي‌شوم با خاک يکسان درنگر جان به لب آوردم اي جان درنگر عاجز و فرتوت و حيران درنگر چند خواهم بود ني دنيا نه دين مي‌نبينم روي...
نيست مرا به هيچ رو، بي تو قرار اي پسر عطار

نيست مرا به هيچ رو، بي تو قرار اي پسر

نيست مرا به هيچ رو، بي تو قرار اي پسر شاعر : عطار بي تو به سر نمي‌شود، زين همه کار اي پسر نيست مرا به هيچ رو، بي تو قرار اي پسر چنگ بساز اي صنم، باده بيار اي پسر صبح...
آتش عشق تو دلم، کرد کباب اي پسر عطار

آتش عشق تو دلم، کرد کباب اي پسر

آتش عشق تو دلم، کرد کباب اي پسر شاعر : عطار زير و زبر شدم ز تو، چيست صواب اي پسر آتش عشق تو دلم، کرد کباب اي پسر زير و زبر چه مي‌کني، زلف بتاب اي پسر چون من خسته دل ز...
پير ما مي‌رفت هنگام سحر عطار

پير ما مي‌رفت هنگام سحر

پير ما مي‌رفت هنگام سحر شاعر : عطار اوفتادش بر خراباتي گذر پير ما مي‌رفت هنگام سحر کاي همه سرگشتگان را راهبر ناله‌ي رندي به گوش او رسيد تا کيم داري چنين بي خواب و...
چون جمالت صد هزاران روي داشت عطار

چون جمالت صد هزاران روي داشت

چون جمالت صد هزاران روي داشت شاعر : عطار بود در هر ذره ديداري دگر چون جمالت صد هزاران روي داشت از جمال خويش رخساري دگر لاجرم هر ذره را بنموده‌اي داده‌اي هر ذره را...
اي در درون جانم و جان از تو بي خبر عطار

اي در درون جانم و جان از تو بي خبر

اي در درون جانم و جان از تو بي خبر شاعر : عطار وز تو جهان پر است و جهان از تو بي خبر اي در درون جانم و جان از تو بي خبر در جان و در دلي دل و جان از تو بي خبر چون پي برد...