اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش اگر دلم ببرد يار دلبري رسدششاعر : عطار وگر بپروردم بندهپروري رسدشاگر دلم ببرد يار دلبري رسدشگرم چو شمع بسوزد به سرسري رسدشز بس که من سر او دارم از قدم تا فرقچو شب به طره طلسم سيهگري رسدشسفيد کاري صبح رخش جهان بگرفتاگر ز زلف نهد رسم کافري رسدشچو آفتاب رخش نور بخش اسلام استاگر به عمد کند قصد لشکري رسدشچو پشت لشکر حسن است روي صف شکنشبه حکم با مه گردون برابري رسدشبديد بيخبري روي او و گفت امروزنطاق بسته چو جوزا به چاکري رسدشصد آفتاب مرا روشن است کين ساعتاگر قيام کند در سکندري رسدشچو هست چشمهي حيوان زکاتخواه لبشکه گر چو خضر رود در پيمبري رسدشسکندري چه بود با لب چو آب حياتنثار در و گهر در سخنوري رسدشفريد چون ز لب لعل او سخن گويد