عطار به تحفه گر فرستد جان عطار به تحفه گر فرستد جانشاعر : عطار فرياد همي کند که مفرستشعطار به تحفه گر فرستد جانصد توبه به يک کرشمه بشکستشبيچاره دلم که نرگس مستشاز من چه عجب اگر شوم مستشاز شوق رخش چو مست شد چشمشهفتاد و دو فرقه را خم شستشدستآويزي شگرف ميبينمنتواند ريخت آب بر دستشخورشيد که دست برد در خوبيصد غاشيهکش به دلبري هسشچون ماه که رخش حسن ميتازدبر فرق کنم نثار پيوستشصد جان بايد به هر دمم تا مناز دام تو دست کي دهد جستشجانا دل من که مرغ دام توستسوداي رخ تو رخت بربستشعقلي که گرهگشاي خلق آمد