چون من من نيستم، آخر چرا گويم که من دارم | | ازين کاري که من دارم نه جان دارم نه تن دارم |
حقيقت بهر دل دارم شريعت بهر تن دارم | | تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم |
مگر گنج همه عالم نهان با خويشتن دارم | | همه عالم پر است از من ولي من در ميان پنهان |
که سر اين چنين گنجي نه بهر انجمن دارم | | اگر خواهي که اين گنجت شود معلوم دم درکش |
نيارم گفت ازو يک حرف و چنداني سخن دارم | | اگر ذرات اين عالم زبان من شود دايم |
چه گويم چون درين معرض نه نطق و نه دهن دارم | | مرا گويي که حرفي گوي از اسرار گنج جان |
که من اينجا به يک يک گام صد صد راهزن دارم | | ميان خيل نا اهلان سخن چون با ميان آرم |
مرا اين بس که من در سينه سر سرفکن دارم | | چو از کونين آزادم، نگويم سر خود با کس |
بپرس از من در آن ساعت که سر زير کفن دارم | | اگر از سر اين گنجت خبر بايد به خاکم رو |
درون گلخني مانده نه خرقه ني وطن دارم | | از آن سلطان کونينم که دارالملک وحدت را |
ميان بسته به زناري سر يک يک شکن دارم | | چو زلفش را دو صد گونه شکن ديدم ز پيش و پس |
ندارم هيچ نوميدي که بوي پيرهن دارم | | نسيمي گر نمييابم ز زلف يوسف قدسم |
به گرد جملهي عالم در آورده رسن دارم | | چه ميگويم که زلف او مرا برهاند از چنبر |
به سوي صد شکن ديگر ز صد سو تاختن دارم | | فريد از يک شکن زنار اگر بربست من با او |