0
مسیر جاری :
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز عطار

چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز

چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز شاعر : عطار سزاي درد اين مسکين يکي مسکن نمي‌دانم چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز ره عطار را زين غم بجز گلخن نمي‌دانم...
بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم عطار

بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم

بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم شاعر : عطار که شادي در همه عالم ازين خوشتر نمي‌دانم بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم وليکن ما و من گفتن به عشقت در نمي‌دانم گر...
من پاي همي ز سر نمي‌دانم عطار

من پاي همي ز سر نمي‌دانم

من پاي همي ز سر نمي‌دانم شاعر : عطار او را دانم دگر نمي‌دانم من پاي همي ز سر نمي‌دانم کز ميکده ره بدر نمي‌دانم چندان مي عشق يار نوشيدم از هيچ وجود اثر نمي‌دانم ...
درد دل را دوا نمي‌دانم عطار

درد دل را دوا نمي‌دانم

درد دل را دوا نمي‌دانم شاعر : عطار گم شدم سر ز پا نمي‌دانم درد دل را دوا نمي‌دانم که صواب از خطا نمي‌دانم از مي نيستي چنان مستم درد را از دوا نمي‌دانم چند از من...
هرگز دل پر خون را خرم نکني دانم عطار

هرگز دل پر خون را خرم نکني دانم

هرگز دل پر خون را خرم نکني دانم شاعر : عطار مجروح توام داني مرهم نکني دانم هرگز دل پر خون را خرم نکني دانم يکدم دل پر غم را بي غم نکني دانم اي شادي غمگينان چون تو به...
اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم عطار

اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم

اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم شاعر : عطار تا جان و جهاني را شيدا نکني دانم اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم و آن زلف دوتا هرگز يکتا نکني دانم پشت من يکتا دل از زلف...
خويش را چند ز انديشه به سر گردانم عطار

خويش را چند ز انديشه به سر گردانم

خويش را چند ز انديشه به سر گردانم شاعر : عطار وز تحير دل خود زير و زبر گردانم خويش را چند ز انديشه به سر گردانم تا کي از فکرت خود سوخته‌تر گردانم دل من سوخته‌ي حيرت گوناگون...
کجايي ساقيا مي ده مدامم عطار

کجايي ساقيا مي ده مدامم

کجايي ساقيا مي ده مدامم شاعر : عطار که من از جان غلامت را غلامم کجايي ساقيا مي ده مدامم که از خون جگر پر گشت جامم ميم در ده تهي دستم چه داري که من بي روي تو خسته روانم...
اي عشق تو قبله‌ي قبولم عطار

اي عشق تو قبله‌ي قبولم

اي عشق تو قبله‌ي قبولم شاعر : عطار کرده غم تو ز جان ملولم اي عشق تو قبله‌ي قبولم تا کرد چو ذره‌ي عجولم خورشيد رخت بتافت يک روز تا خواست فکند در حلولم مي‌تافت پياپي...
دل و جانم ببرد جان و دلم عطار

دل و جانم ببرد جان و دلم

دل و جانم ببرد جان و دلم شاعر : عطار بي دل و جان بماند آب و گلم دل و جانم ببرد جان و دلم کين چه درد است در نهاد دلم متحير شدم نمي‌دانم آتشين شد مزاج معتدلم اين...