0
مسیر جاری :
ما درد فروش هر خراباتيم عطار

ما درد فروش هر خراباتيم

ما درد فروش هر خراباتيم شاعر : عطار نه عشوه فروش هر کراماتيم ما درد فروش هر خراباتيم وانگشت‌نماي اهل طاماتيم انگشت‌زنان کوي معشوقيم دردي‌کش و کم‌زن خراباتيم حيلت‌گر...
ما رند و مقامر و مباحي‌ايم عطار

ما رند و مقامر و مباحي‌ايم

ما رند و مقامر و مباحي‌ايم شاعر : عطار انگشت نماي هر نواحي‌ايم ما رند و مقامر و مباحي‌ايم خون ريز ز ديده چون صراحي‌ايم خون خواره چو خاک جرعه از جاميم نه قلبي‌ايم و...
در چه طلسم است که ما مانده‌ايم عطار

در چه طلسم است که ما مانده‌ايم

در چه طلسم است که ما مانده‌ايم شاعر : عطار با تو به هم وز تو جدا مانده‌ايم در چه طلسم است که ما مانده‌ايم مانده تويي ما ز کجا مانده‌ايم ني که تويي جمله و ما هيچ نه ...
ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم عطار

ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم

ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم شاعر : عطار دست بر سر پاي در گل مانده‌ايم ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم پاي در گل دست بر دل مانده‌ايم خاک راه از اشک ما گل گشت و ما ما...
بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم عطار

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم شاعر : عطار دست در عشقت ز جان افشانده‌ايم بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم اي بسا خونا که در سوداي تو و آستيني بر جهان افشانده‌ايم وي بسا...
ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم عطار

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم شاعر : عطار در ازل چندين صبوحي کرده‌ايم ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم ما که شرب روح قدسي خورده‌ايم با غذاي خاک نتوانيم زيست در کنار قدسيان...
باده ناخورده مست آمده‌ايم عطار

باده ناخورده مست آمده‌ايم

باده ناخورده مست آمده‌ايم شاعر : عطار عاشق و مي پرست آمده‌ايم باده ناخورده مست آمده‌ايم که نه بهر نشست آمده‌ايم ساقيا خيز و جام در ده زود که به خود پاي بست آمده‌ايم...
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم عطار

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم شاعر : عطار با رخ و زلف تو شرح کفر و ايمان گفته‌ايم ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم هم پريشان گشته‌ايم و هم پريشان گفته‌ايم...
ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم عطار

ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم

ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم شاعر : عطار با پير خويش راه قلندر گرفته‌ايم ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم ايمان خود به تازگي از سر گرفته‌ايم در راه حق چو محرم ايمان...
هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم عطار

هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم

هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم شاعر : عطار چون ز خود نامحرمم از خويش پنهان مي‌روم هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم لاجرم در کوي او بي عقل و بي جان مي‌روم چون حجابي...