اي چو گويي گشته در ميدان او اي چو گويي گشته در ميدان اوشاعر : عطار تا ابد چون گوي سرگردان اواي چو گويي گشته در ميدان اوپس به سر ميگرد در ميدان اوهمچو گويي خويشتن تسليم کنتن فرو ده درخم چوگان اوجان اگر زو داري و جانانت اوستدل منه بر وصل و بر هجران اوسوز عشقش بس بود در جان تو رااينت بس يعني که عشقت زان اوبا وصال و هجر او کاريت نيستخويش را بيني همي حيران اواين کمالت بس که در وادي عشقغرقه در درياي بي پايان اوتو کهاي در راه عشقش قطرهايتا کجا دارد کسي ديوان اووانگه از هر سوي ميپرسي خبربرفشان چون در رسد فرمان اوتن زن اي عطار و جان پروانه وار