اي چو گويي گشته در ميدان او

اي چو گويي گشته در ميدان او شاعر : عطار تا ابد چون گوي سرگردان او اي چو گويي گشته در ميدان او پس به سر مي‌گرد در ميدان او همچو گويي خويشتن تسليم کن تن فرو ده درخم چوگان او جان اگر زو داري و جانانت اوست دل منه بر وصل و بر هجران او سوز عشقش بس بود در جان تو را اينت بس يعني که عشقت زان او با وصال و هجر او کاريت نيست خويش را بيني همي حيران او اين کمالت بس که در وادي عشق غرقه در درياي بي پايان او تو که‌اي در راه عشقش قطره‌اي تا کجا...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي چو گويي گشته در ميدان او
اي چو گويي گشته در ميدان او
اي چو گويي گشته در ميدان او

شاعر : عطار

تا ابد چون گوي سرگردان اواي چو گويي گشته در ميدان او
پس به سر مي‌گرد در ميدان اوهمچو گويي خويشتن تسليم کن
تن فرو ده درخم چوگان اوجان اگر زو داري و جانانت اوست
دل منه بر وصل و بر هجران اوسوز عشقش بس بود در جان تو را
اينت بس يعني که عشقت زان اوبا وصال و هجر او کاريت نيست
خويش را بيني همي حيران اواين کمالت بس که در وادي عشق
غرقه در درياي بي پايان اوتو که‌اي در راه عشقش قطره‌اي
تا کجا دارد کسي ديوان اووانگه از هر سوي مي‌پرسي خبر
برفشان چون در رسد فرمان اوتن زن اي عطار و جان پروانه وار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط