گر با تو بگويم غم افزون شدهي من
گر با تو بگويم غم افزون شدهي من
شاعر : عطار
خونين شودت دل ز غم خون شدهي من گر با تو بگويم غم افزون شدهي من تو داني و بس حال دگرگون شدهي من زان روي که چون زلف تو تيره است و پريشان با خاک ببيني تن هامون شدهي من خاکي شدهام تا چو قدم رنجه کني تو زين آتس از سينه به گردون شدهي من بيم است که ذرات جهان جمله بسوزد گو دام تو اي مرغ همايون شدهي من دي گفتهام اي جان سر زلف تو چه چيز است گو آن تو اي عاشق مجنون شدهي من پرسيدهام اي ليلي من آن که اي تو گفتي بنگر طرهي چون نون شدهي من گفتم که دهانت چو الف هيچ ندارد هندو بچهاي را به شبيخون شدهي من آن روز مبادا که بدين چشم ببينم مقبول تو را اين دل مفتون شدهي من جانا به خدا بخش دلم را که گزيده است هم طبع سخن پرور موزون شدهي من خون دل عطار چه ريزي که نيابي