0
مسیر جاری :
اي دلت شاه سراپرده‌ي عشق جامی

اي دلت شاه سراپرده‌ي عشق

اي دلت شاه سراپرده‌ي عشق شاعر : جامي جان تو زخم بلاخورده‌ي عشق اي دلت شاه سراپرده‌ي عشق داغ پروانگي‌اش لم يزل است عشق پروانه‌ي شمع ازل است گرم رفتاري مهر از عشق است...
بوتراب آن گهر بحر شرف جامی

بوتراب آن گهر بحر شرف

بوتراب آن گهر بحر شرف شاعر : جامي کبرو يافت از او خاک نسف بوتراب آن گهر بحر شرف مرکب جهد سوي اعدا راند با خود آن دم که جهادي‌ش نماند بانگ جنگ‌آوري از صفها خاست، ...
پيري از نور هدا بيگانه جامی

پيري از نور هدا بيگانه

پيري از نور هدا بيگانه شاعر : جامي چهره پر دود، ز آتش‌خانه پيري از نور هدا بيگانه ميهمان شد به سر خوان خليل کرد از معبد خود عزم رحيل بر سر خوان خودش نپسنديد چون...
اي ز بس بار تو انبوه شده، جامی

اي ز بس بار تو انبوه شده،

اي ز بس بار تو انبوه شده، شاعر : جامي دل تو نقطه‌ي اندوه شده! اي ز بس بار تو انبوه شده، منتهي گشته به اين نقطه‌ي درد خط ايام تو در صلح و نبرد گرد اين نقطه چو پرگار...
شحنه‌اي گفت که عياري را جامی

شحنه‌اي گفت که عياري را

شحنه‌اي گفت که عياري را شاعر : جامي مانده در حبس گرفتاري را، شحنه‌اي گفت که عياري را بر سر جمع، سياست کردند بند بر پاي، برون آوردند ليک بر نمد از او شعله‌ي آه شد...
بود مردانه‌زني در موصل جامی

بود مردانه‌زني در موصل

بود مردانه‌زني در موصل شاعر : جامي سر جانش به حقيقت واصل بود مردانه‌زني در موصل ليک در نور يقين، مرد تمام همچو خورشيد، منث در نام چاک در پرده‌ي عادت کرده رو به...
مي‌شد اندر حشم حشمت و جاه جامی

مي‌شد اندر حشم حشمت و جاه

مي‌شد اندر حشم حشمت و جاه شاعر : جامي پادشاوار وزيري بر راه مي‌شد اندر حشم حشمت و جاه موکبش ناظم عالي گهران گرد او حلقه، مرصع کمران چشم نظارگيان مست نظر ديدن حشمت...
اي رقم کرده‌ي تو حرف گناه! جامی

اي رقم کرده‌ي تو حرف گناه!

اي رقم کرده‌ي تو حرف گناه! شاعر : جامي نامه‌ي عمرت ازين حرف سياه! اي رقم کرده‌ي تو حرف گناه! مرگ بر حرف تو انگشت نهد واي اگر عهد بقا پشت دهد وز فزع ساق تو پيچد بر...
اي دل اهل ارادت به تو شاد! جامی

اي دل اهل ارادت به تو شاد!

اي دل اهل ارادت به تو شاد! شاعر : جامي به تو نازم! که مريدي و مراد اي دل اهل ارادت به تو شاد! هر چه هست از طرف توست نخست خواهش از جانب ما نيست درست هيچ سودي ندهد خواهش...
صادقي را غم شبگير گرفت جامی

صادقي را غم شبگير گرفت

صادقي را غم شبگير گرفت شاعر : جامي صبحدم دست يکي پير گرفت صادقي را غم شبگير گرفت بهر معراج مقامات بلند کمر خدمت او ساخت کمند گوي اسرار به چوگان مي‌زد پير روزي دم...