مسیر جاری :
به حکم آنکه امتپروري را
به حکم آنکه امتپروري را شاعر : جامي شبان لايق بود پيغمبري را به حکم آنکه امتپروري را همي زد سر تمناي شباني ز يوسف با هزاران کامراني به تحصيل تمنايش عنان تافت ...
سخنپرداز اين شيرينفسانه
سخنپرداز اين شيرينفسانه شاعر : جامي چنين آرد فسانه در ميانه سخنپرداز اين شيرينفسانه زليخا را عجب دردي و سوزي که پيش از وصل يوسف بود روزي شکيب از جان غم فرجام رفته...
چو دولتگير شد دام زليخا
چو دولتگير شد دام زليخا شاعر : جامي فلک زد سکه بر نام زليخا چو دولتگير شد دام زليخا به خدمتکاري يوسف ميان بست نظر از آرزوهاي جهان بست مرصع هر يک از رخشان گهرها ...
چو يوسف شد به خوبي گرمبازار
چو يوسف شد به خوبي گرمبازار شاعر : جامي شدندش مصريان يکسر خريدار چو يوسف شد به خوبي گرمبازار در آن بازار بيع او هوس داشت به هر چيزي که هر کس دسترس داشت تنيده ريسماني...
زليخا بود ازين صورت، تهيدل
زليخا بود ازين صورت، تهيدل شاعر : جامي کز او تا يوسف آمد يک دو منزل زليخا بود ازين صورت، تهيدل ز دل بيرون دهد اندوه خانه به صحرا شد برون تا ز آن بهانه ولي هر لحظه...
نمود از قصر بيرون تختگاهي
نمود از قصر بيرون تختگاهي شاعر : جامي که شاه آنجا کشيدي رخت، گاهي نمود از قصر بيرون تختگاهي پي ديدار يوسف آرميده به پيشش خيل خوبان صف کشيده گرفته آفتاب عالمافروز...
چو پا بر دامن صحرا نهادند
چو پا بر دامن صحرا نهادند شاعر : جامي بر او دست جفاکاري گشادند چو پا بر دامن صحرا نهادند ميان خاره و خارش فکندند ز دوش مرحمت، بارش فکندند از او صلح و از آن سنگيندلان...
حسدورزان يوسف بامدادان
حسدورزان يوسف بامدادان شاعر : جامي به فکر دينه خرمطبع و شادان حسدورزان يوسف بامدادان چو گرگان نهان در صورت ميش زبان پر مهر و سينه کينهانديش به زانوي ادب پيشش نشستند...
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب شاعر : جامي که پيش او چو چشمش بود محبوب شبي يوسف به پيش چشم يعقوب به خنده نوش نوشين کرد شيرين به خواب خوش نهاده سر به بالين به دل يعقوب را...
دبير خامه ز استاد کهن زاد
دبير خامه ز استاد کهن زاد شاعر : جامي درين نامه چنين داد سخن داد دبير خامه ز استاد کهن زاد دل يعقوب را مشعوف خود ساخت که يوسف چون به خوبي سر برافروخت ز فرزندان ديگر...