مسیر جاری :
چو دل با دلبري آرام گيرد
چو دل با دلبري آرام گيرد شاعر : جامي ز وصل ديگري کي کام گيرد؟ چو دل با دلبري آرام گيرد همه اسباب حشمت بود حاصل زليخا را در آن فرخندهمنزل نبود از مال و زر کم، هيچ...
عزيز آمد به فر شهرياري
عزيز آمد به فر شهرياري شاعر : جامي نشاند از خيمه مه را در عماري عزيز آمد به فر شهرياري به آييني که ميبايست، آراست سپه را از پس و پيش و چپ و راست بپا شد سايه در زريندرختان...
عزيز مصر چون افگند سايه
عزيز مصر چون افگند سايه شاعر : جامي در آن خيمه زليخا بود و دايه عزيز مصر چون افگند سايه به دايه گفت کاي ديرينهغمخوار عنان بربودش از کف شوق ديدار کزين پس صبر را دشوار...
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
چو از مصر آمد آن مرد خردمند شاعر : جامي که از جان زليخا بگسلد بند، چو از مصر آمد آن مرد خردمند تهي از خويش و، پر کرد از عزيزش خبرهاي خوش آورد از عزيزش هماي دولتش آمد...
زليخا داشت از دل بر جگر داغ
زليخا داشت از دل بر جگر داغ شاعر : جامي ز نوميدي فزودش داغ بر داغ زليخا داشت از دل بر جگر داغ بجز روز سياه ناميدي بود هر روز را رو در سفيدي علاج خستهجانيش اندر آن...
زليخا گرچه عشق آشفت حالش
زليخا گرچه عشق آشفت حالش شاعر : جامي جهان پر بود از صيت جمالش زليخا گرچه عشق آشفت حالش شدي مفتون او هر کس شنيدي به هر جا قصهي حسنش رسيدي به بزم خسروان غوغاي او بود...
زليخا يک شبي ني صبر و ني هوش
زليخا يک شبي ني صبر و ني هوش شاعر : جامي به غم همراز و با محنت هم آغوش زليخا يک شبي ني صبر و ني هوش فشاند از آتش دل، خاک بر سر کشيد از مقنعه موي معنبر زمين را رشک...
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق شاعر : جامي ز کار عالماش غافل کند عشق خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق که صبر و هوش را خرمن بسوزد در او رخشنده برقي برفروزد پس از سالي...
خوش است از بخردان اين نکته گفتن
خوش است از بخردان اين نکته گفتن شاعر : جامي که: مشک و عشق را نتوان نهفتن! خوش است از بخردان اين نکته گفتن کند غمازي از صد پردهاش بوي اگر بر مشک گردد پرده صد توي به...
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت شاعر : جامي خروس صبحگاه آواز برداشت سحر چون زاغ شب پرواز برداشت بنفشه جعد عنبر بوي خود شست سمن از آب شبنم روي خود شست دلش را روي در مهراب...