مسیر جاری :
هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت
هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت شاعر : سعدي چشم ندارد خلاص هر که در اين دام رفت هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت پرده برانداختي کار به اتمام رفت ياد تو ميرفت و ما عاشق...
چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت
چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت شاعر : سعدي با عقل و هوش خلق به پيکار برگرفت چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت ممن ز دست عشق تو زنار برگرفت عاشق ز سوز درد تو فرياد درنهاد...
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت شاعر : سعدي غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفت خال مشکين تو از بنده چرا...
عشق در دل ماند و يار از دست رفت
عشق در دل ماند و يار از دست رفت شاعر : سعدي دوستان دستي که کار از دست رفت عشق در دل ماند و يار از دست رفت کي رسم چون روزگار از دست رفت اي عجب گر من رسم در کام دل کاندر...
کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت
کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت شاعر : سعدي که قرار از دل ديوانه به يک بار برفت کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت آب گلزار بشد رونق عطار برفت باد بوي گل رويش به گلستان...
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت شاعر : سعدي گوي از همه خوبان بربودي به لطافت اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت وي قطره باران بهاري به نظافت اي صورت ديباي خطايي به نکويي سلطان...
آن را که ميسر نشود صبر و قناعت
آن را که ميسر نشود صبر و قناعت شاعر : سعدي بايد که ببندد کمر خدمت و طاعت آن را که ميسر نشود صبر و قناعت گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت چون دوست گرفتي چه غم از دشمن خون...
دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت
دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت شاعر : سعدي چو شمع زار و چو پروانه در به در ميگشت دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت هنوز در تک و پوي غمي دگر ميگشت هزار گونه غم از چپ...
خيال روي توام دوش در نظر ميگشت
خيال روي توام دوش در نظر ميگشت شاعر : سعدي وجود خستهام از عشق بيخبر ميگشت خيال روي توام دوش در نظر ميگشت چو مرغ حلق بريده به خاک بر ميگشت هماي شخص من از آشيان شادي...
چو ابر زلف تو پيرامن قمر ميگشت
چو ابر زلف تو پيرامن قمر ميگشت شاعر : سعدي ز ابر ديده کنارم به اشک تر ميگشت چو ابر زلف تو پيرامن قمر ميگشت جواب تلخ تو شيرينتر از شکر ميگشت ز شور عشق تو در کام جان...