0
مسیر جاری :
چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست خواجوی کرمانی

چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست

چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست شاعر : خواجوي کرماني کز من خاکي کنون برهيچ خاطر گرد نيست چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست در جهان کس نيست کو خون منش در خورد نيست کي...
بدايت غم عشاق را نهايت نيست خواجوی کرمانی

بدايت غم عشاق را نهايت نيست

بدايت غم عشاق را نهايت نيست شاعر : خواجوي کرماني نهايت ره مشتاقرا بدايت نيست بدايت غم عشاق را نهايت نيست حديث شکر شيرين بجز حکايت نيست سخن بگوي که پيش لب شکر بارت ...
زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست خواجوی کرمانی

زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست

زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست شاعر : خواجوي کرماني چشم جادوي تو در خوابست و ما را خواب نيست زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست پيش ما روشن شد اين ساعت که او...
بتي که طره او مجمع پريشانيست خواجوی کرمانی

بتي که طره او مجمع پريشانيست

بتي که طره او مجمع پريشانيست شاعر : خواجوي کرماني لب شکر شکنش گوهر بدخشانيست بتي که طره او مجمع پريشانيست به کفر زلف سيه فتنه‌ي مسلمانيست به عکس روي چو مه قبله مسيحائيست...
نشان بي نشانان بي نشانيست خواجوی کرمانی

نشان بي نشانان بي نشانيست

نشان بي نشانان بي نشانيست شاعر : خواجوي کرماني زبان بي زبانان بي زبانيست نشان بي نشانان بي نشانيست سزاي مهربانان مهربانيست دواي دردمندان دردمنديست بجاي پادشاهي پاسبانيست...
غره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست خواجوی کرمانی

غره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست

غره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست شاعر : خواجوي کرماني شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نيست غره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست ليک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نيست روج بخشست نسيم...
نفسي همدم ما باش که عالم نفسيست خواجوی کرمانی

نفسي همدم ما باش که عالم نفسيست

نفسي همدم ما باش که عالم نفسيست شاعر : خواجوي کرماني کان کسي نيست که هرلحظه دلش پيش کسيست نفسي همدم ما باش که عالم نفسيست که شنيدست عقابي که شکار مگسيست تو کجا صيد من...
جان من جان مرا چون ضرر از بيماريست خواجوی کرمانی

جان من جان مرا چون ضرر از بيماريست

جان من جان مرا چون ضرر از بيماريست شاعر : خواجوي کرماني نظري کن که بجانم خطر از بيماريست جان من جان مرا چون ضرر از بيماريست که در او همچو دل من اثر از بيماريست حال من...
ترا که طره‌ي مشکين و خط زنگاريست خواجوی کرمانی

ترا که طره‌ي مشکين و خط زنگاريست

ترا که طره‌ي مشکين و خط زنگاريست شاعر : خواجوي کرماني چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناريست ترا که طره‌ي مشکين و خط زنگاريست چه مردميست که در عين مردم آزاريست فغان ز مردم...
برسر کوي عشق بازاريست خواجوی کرمانی

برسر کوي عشق بازاريست

برسر کوي عشق بازاريست شاعر : خواجوي کرماني که رخي همچو زر بديناريست برسر کوي عشق بازاريست زانکه قصاب کوچه دلداريست دل پرخون بسي بدست آيد بنگر اي خواجه کاين چه بازاريست...