مسیر جاری :
اي کم شده وفاي تو اين نيز بگذرد
اي کم شده وفاي تو اين نيز بگذرد شاعر : سنايي غزنوي و ا فزون شده جفاي تو اين نيز بگذرد اي کم شده وفاي تو اين نيز بگذرد گر بد شدست راي تو اين نيز بگذرد زين بيش نيک بود...
ناز را رويي ببايد همچو ورد
ناز را رويي ببايد همچو ورد شاعر : سنايي غزنوي چون نداري گرد بدخويي مگرد ناز را رويي ببايد همچو ورد يا بساط کبر و ناز اندر نورد يا بگستر فرش زيبايي و حسن کعبتين و مهره...
روي خوبت نهان چه خواهي کرد
روي خوبت نهان چه خواهي کرد شاعر : سنايي غزنوي شورش عاشقان چه خواهي کرد روي خوبت نهان چه خواهي کرد تا بدان نرگسان چه خواهي کرد مشک زلفي و نرگسين چشمي رنج اين ديدگان...
سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد
سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد شاعر : سنايي غزنوي چرات بينم با اشک سرخ و با رخ زرد سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد دراز...
عاشقي تا در دل ما راه کرد
عاشقي تا در دل ما راه کرد شاعر : سنايي غزنوي اغلب انفاس ما را آه کرد عاشقي تا در دل ما راه کرد برد و زير پاي عشق اکراه کرد بود هر باري دلم عاشق به طوع صبر چون کوه...
زلف پر تابت ما در تاب کرد
زلف پر تابت ما در تاب کرد شاعر : سنايي غزنوي چشم پر خوابت مرا بي خواب کرد زلف پر تابت ما در تاب کرد آنکه با تار قصب مهتاب کرد با تن من کرد نور عارضت تا دلم چو گوي...
منم که دل نکنم ساعتي ز مهر تو سرد
منم که دل نکنم ساعتي ز مهر تو سرد شاعر : سنايي غزنوي ز ياد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد منم که دل نکنم ساعتي ز مهر تو سرد زمانهرا و تو را کي توان مساعد کرد اگر زمانه...
تا لب تو آنچه بهتر آن برد
تا لب تو آنچه بهتر آن برد شاعر : سنايي غزنوي کس ندانم کز لب تو جان برد تا لب تو آنچه بهتر آن برد جان برد جزع تو و آسان برد دل خرد لعل تو و ارزان خرد بنده باري از بن...
آني که چو تو گردش ايام ندارد
آني که چو تو گردش ايام ندارد شاعر : سنايي غزنوي سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد آني که چو تو گردش ايام ندارد چون دام بناگوش توبه دام ندارد چون دانهي ياقوت تو گل دانه...
نور رخ تو قمر ندارد
نور رخ تو قمر ندارد شاعر : سنايي غزنوي شيريني تو شکر ندارد نور رخ تو قمر ندارد کز خوبي او خبر ندارد خوش باد عشق خوبرويي والله که چو تو دگر ندارد دارندهي شرق و...